رمان شاهزاده اهریمن پارت55
#رمان_شاهزاده_اهریمن_پارت55
×: آرمیـــا..
با تن صداش هم پریدم هم ریدم ب خودم..
صدا زدنش حالت اخطار آمیز بود، همین وادارم کرد ک نگاش کنم.. قیافش بدجوری توهم بود، با دیدن حالتش استرس گرفتم میدونستم پشت این صدا زدنش چیزای خوبی برام نیست
×: فقط بهم بگو بخاطر بغل کردنت نیست ک اینطوری زدی زیر گریه..
از حرفی ک زد کپ کردم. حتی ی درصدم احتمال نمیدادم ک بخواد از ی گریه همچین چیزی برداشت کنه..
×: باتوام ارمیااا..
بهم بگو ک دلیل گریه کردنت این نیســــــــت..
اینقدر تو بهت حرفش بودم ک هم مغزم قفل کرده بود هم دهنم، حتی توانایی اینو نداشتم درست نفس بکشم..
×: هـــــع واقعا مسخرست، پرسیدنش دیگه مسخره تره، کسی ک خودم از زیر مشتو لگد بچها دراوردم ی قطره اشک ک هیچ داشت آواز خوانی میکرد، تو اون شرایطم گریه نکرد الان واقعا دلیلی جز این هست ک بخوای گریه کنــــی؟؟..
یهو جوری هولم داد ک از رو پاهاش پرت شدم چسبیدم ب در ماشین.
حتی تو باورامم نمیگنجید ک ی روز همچین رفتاری
کنه باهام..
+: وی ویهان...
+: هــــیس، نشونم صداتو، اون موقع ک باید حرف میزدی لال بودی الان برام ویهان ویهان میکنــی.
اگه اینقدر از با من بودن متنفری میگفتی ببرمت پیش دوست جون جونیت آقا برنااا.
+: ن ن من ازت متنفر نیستم قسم میخورم بابت چنین چیزی گریه نکردم، خواهش میکنم ب حرفام گوش بده برات توضیح میدم..
×: لازم ب توضیح نیست، چون جز چرتو پرت قرار نیست چیزی تحویلم بدی. الانم با برنا هماهنگ میکنم میبرمت خونه اونا چون دلم نمیخواد واسه رفتن ب اصفهان ی بامبول دیگه ای باهات داشته باشم..
+: برام مهم نیســـــــت..
واقعا برام مهم نیست چون ن من میرم خونه برنا و ن دیگه اون امتحان کوفتی برام مهمه ولی تو باید حرف منو بشنوی بعد خودم گورمو گم میکنم میرم ک دیگه نخوای اینطوری با من مث ی تیکه اشغال برخورد کنی.
×: هـــــع مسخرست، من با تو مث اشغال رفتار کردم یا تووو..
+: بـــذار توضــــیـــح میدم واست..
×: اوکی میشنوم ولی من تورو خونت نمیبرم مستقیم میری پیش برنا فهمیدی یا ی جور دیگه متوجهت کنم!.
+: مـــــن پیــــش برنـــاااا نمیــــرم.
×: پـــس قانــــعم کــــن
+: ســرم داد نــزن.
×: داد تو ب این میگی داد
نمیدونم چرا نمیخوای بری اونجا تا همین امروزم پیش هم بودید این یعنی قهر نیستید پس فقط ی دلیل قانع کننده میتونه تورو از این مخمصه نجات بده..
اظطراب و نگرانی ک داشتم مانع از فکرو حرکتی میشد فقط میخواستم بهش بفهمونم از بغل کردنش از بودن باهاش ن بدم میاد ن متنفرم ، بلکه برعکس خوشم میاد وقتایی ک اطرافمه وقتی بهم توجه میکنه وقتی با همه تند اخلاقه ولی با مهربونه ی ذوق خاصی وجودمو میگره. نمیتونم ب خودم دروغ بگم من واقعا از ویهان خوشم میاد اون ته قلبم ی حس دوست داشتن خاصی نسبت بهش دارم.. ی دوست داشتن متفاوت، من خانوادمو دوست دارم شایانو اقاجونو برنارو، ولی فقط دوستشون دارم ولی حسی و ب ویهان دارم ی دوست داشتن نابه.. خاصو متفاوت..
فکر کردن ب این چیزا باعث شد بدون فکر کردن ب عواقب کارم سمتش خیز بردارم
تو ی حرکت لبو گذاشتم رو لبش...
*(ویهان)*
باورم نمیشد، الان واقعا منو بوسید..
چشاش بسته بود لبشو ب لبم فشار میداد
وقتی ک چشاشو باز کرد، نگرانیو میتونستم از تو چشاش ببینم، میتونستم بفهمم چقدر ترسیده، اینکه بخوام پسش بزنم یا بخاطر کارش تحقیرش کنم. ولی اون نمیدونه ک خیلی وقته جز متعلقات منه..
برا اینکه این حسای بدو ازش دور کنم چشامو بستم آروم شروع کردم ب بوسیدنش..
×: آرمیـــا..
با تن صداش هم پریدم هم ریدم ب خودم..
صدا زدنش حالت اخطار آمیز بود، همین وادارم کرد ک نگاش کنم.. قیافش بدجوری توهم بود، با دیدن حالتش استرس گرفتم میدونستم پشت این صدا زدنش چیزای خوبی برام نیست
×: فقط بهم بگو بخاطر بغل کردنت نیست ک اینطوری زدی زیر گریه..
از حرفی ک زد کپ کردم. حتی ی درصدم احتمال نمیدادم ک بخواد از ی گریه همچین چیزی برداشت کنه..
×: باتوام ارمیااا..
بهم بگو ک دلیل گریه کردنت این نیســــــــت..
اینقدر تو بهت حرفش بودم ک هم مغزم قفل کرده بود هم دهنم، حتی توانایی اینو نداشتم درست نفس بکشم..
×: هـــــع واقعا مسخرست، پرسیدنش دیگه مسخره تره، کسی ک خودم از زیر مشتو لگد بچها دراوردم ی قطره اشک ک هیچ داشت آواز خوانی میکرد، تو اون شرایطم گریه نکرد الان واقعا دلیلی جز این هست ک بخوای گریه کنــــی؟؟..
یهو جوری هولم داد ک از رو پاهاش پرت شدم چسبیدم ب در ماشین.
حتی تو باورامم نمیگنجید ک ی روز همچین رفتاری
کنه باهام..
+: وی ویهان...
+: هــــیس، نشونم صداتو، اون موقع ک باید حرف میزدی لال بودی الان برام ویهان ویهان میکنــی.
اگه اینقدر از با من بودن متنفری میگفتی ببرمت پیش دوست جون جونیت آقا برنااا.
+: ن ن من ازت متنفر نیستم قسم میخورم بابت چنین چیزی گریه نکردم، خواهش میکنم ب حرفام گوش بده برات توضیح میدم..
×: لازم ب توضیح نیست، چون جز چرتو پرت قرار نیست چیزی تحویلم بدی. الانم با برنا هماهنگ میکنم میبرمت خونه اونا چون دلم نمیخواد واسه رفتن ب اصفهان ی بامبول دیگه ای باهات داشته باشم..
+: برام مهم نیســـــــت..
واقعا برام مهم نیست چون ن من میرم خونه برنا و ن دیگه اون امتحان کوفتی برام مهمه ولی تو باید حرف منو بشنوی بعد خودم گورمو گم میکنم میرم ک دیگه نخوای اینطوری با من مث ی تیکه اشغال برخورد کنی.
×: هـــــع مسخرست، من با تو مث اشغال رفتار کردم یا تووو..
+: بـــذار توضــــیـــح میدم واست..
×: اوکی میشنوم ولی من تورو خونت نمیبرم مستقیم میری پیش برنا فهمیدی یا ی جور دیگه متوجهت کنم!.
+: مـــــن پیــــش برنـــاااا نمیــــرم.
×: پـــس قانــــعم کــــن
+: ســرم داد نــزن.
×: داد تو ب این میگی داد
نمیدونم چرا نمیخوای بری اونجا تا همین امروزم پیش هم بودید این یعنی قهر نیستید پس فقط ی دلیل قانع کننده میتونه تورو از این مخمصه نجات بده..
اظطراب و نگرانی ک داشتم مانع از فکرو حرکتی میشد فقط میخواستم بهش بفهمونم از بغل کردنش از بودن باهاش ن بدم میاد ن متنفرم ، بلکه برعکس خوشم میاد وقتایی ک اطرافمه وقتی بهم توجه میکنه وقتی با همه تند اخلاقه ولی با مهربونه ی ذوق خاصی وجودمو میگره. نمیتونم ب خودم دروغ بگم من واقعا از ویهان خوشم میاد اون ته قلبم ی حس دوست داشتن خاصی نسبت بهش دارم.. ی دوست داشتن متفاوت، من خانوادمو دوست دارم شایانو اقاجونو برنارو، ولی فقط دوستشون دارم ولی حسی و ب ویهان دارم ی دوست داشتن نابه.. خاصو متفاوت..
فکر کردن ب این چیزا باعث شد بدون فکر کردن ب عواقب کارم سمتش خیز بردارم
تو ی حرکت لبو گذاشتم رو لبش...
*(ویهان)*
باورم نمیشد، الان واقعا منو بوسید..
چشاش بسته بود لبشو ب لبم فشار میداد
وقتی ک چشاشو باز کرد، نگرانیو میتونستم از تو چشاش ببینم، میتونستم بفهمم چقدر ترسیده، اینکه بخوام پسش بزنم یا بخاطر کارش تحقیرش کنم. ولی اون نمیدونه ک خیلی وقته جز متعلقات منه..
برا اینکه این حسای بدو ازش دور کنم چشامو بستم آروم شروع کردم ب بوسیدنش..
۹.۱k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.