تک پارتی . دلتنگی
آخرین بار که همو دیدن حدود دو سال پیش بود خاطرات اون روز قلبشونو میشکست
دو سال پیش
جیمین : ببین من مجبورم باید برم
یجی: نمیشه بمونی لطفا * اشکاش سرازیر شدن
جیمین : متاسفم اما من جدی جدی باید برم شاید دیگه برنگردم
یجی : چی ؟ ... باشه برو خدانگهدارت * قلبش محکم میزد و اشک میریخت
درون هر دوشون آشوب بود ولی هر دو از درون هم بیخبر بودن
تو این دو سال یجی خیلی سرد شد کاملا عوض شد ولی هنوزم منتظر بود می دونست اون چه بخواد چه نخواد دوباره بر میگرده اون توی یه کافه کار میکرد کافه ای که اولین بار اونو دید
همین جوری مشغول کار کردن بود یا سفارش های مشتریا را میگرفت یا سفارششون را تحویل میداد که یهو صدای زنگوله ی در به صدا در اومد مردی رفت و روی صندلیی که کنار پنجره ی بزرگ بود نشست مثل همیشه یجی رفت تا سفارش بگیره که با چهره ی جیمین مواجه شد
یجی : س.سلام خوش اومدید س.سفارشون لطفا؟ * صداش میلرزه
جیمین : سفارشم ؟ ... اومم عام خب یدونه یجی می خواستم * لبخند
یجی: توی منو ی ما همچین چیزی نیست ... بفرمایید این منو بعد که سفارشتون را انتخواب کردید بگید
جیمین : پس دو تا قهوه بیار
برای بار هزارم قلب دختر شکست یعنی اون همراه داره که دو تا می خواد همین جور که قلبش درد میکرد رفت و سفارش جیمین را آورد
جیمین همین طور نشسته بود دو تا فنجون قهوه هم خودش خورد
یجی: آقا شما سفارش دیگه ای دارید که اینجا نشستید ؟
جیمین : یه قهوه ی دیگه
و این قهوه اوردنا تا شب ادامه پیدا کرد دیگه کافه خالی شده بود و کسی جز یجی و جیمین نمونده بودن
یجی همیشه آخرین نفر میرفت و اولین نفر میومد
یجی : خب آقا دیگه باید برید کافه خالی شده باید در کافه را ببندم
جیمین : کاملا خالی شده؟
یجی : بله ...
جیمین نزاشت ادامه ی حرفشو بزنه و تمام دلتنگیشو تو یه بوسه جم کرد و تقدیم یجی کرد اما یجی همراهی نمیکرد
جیمین : آه بیخیال میدونم تو هم دل تنگم بودی پس همراهی کن
و دوباره بوسه را شروع کرد و این دفعه یجی هم همراهی کرد وقتی نفس کم آوردن ازهم جدا شدن
جیمین : دوست دارم * نفس نفس میزنه
یجی : من بیشتر * اینم نفس نفس میزنه
و یجی بغلشو به جیمین هدیه داد
پایان
ببخشید بد شد
دو سال پیش
جیمین : ببین من مجبورم باید برم
یجی: نمیشه بمونی لطفا * اشکاش سرازیر شدن
جیمین : متاسفم اما من جدی جدی باید برم شاید دیگه برنگردم
یجی : چی ؟ ... باشه برو خدانگهدارت * قلبش محکم میزد و اشک میریخت
درون هر دوشون آشوب بود ولی هر دو از درون هم بیخبر بودن
تو این دو سال یجی خیلی سرد شد کاملا عوض شد ولی هنوزم منتظر بود می دونست اون چه بخواد چه نخواد دوباره بر میگرده اون توی یه کافه کار میکرد کافه ای که اولین بار اونو دید
همین جوری مشغول کار کردن بود یا سفارش های مشتریا را میگرفت یا سفارششون را تحویل میداد که یهو صدای زنگوله ی در به صدا در اومد مردی رفت و روی صندلیی که کنار پنجره ی بزرگ بود نشست مثل همیشه یجی رفت تا سفارش بگیره که با چهره ی جیمین مواجه شد
یجی : س.سلام خوش اومدید س.سفارشون لطفا؟ * صداش میلرزه
جیمین : سفارشم ؟ ... اومم عام خب یدونه یجی می خواستم * لبخند
یجی: توی منو ی ما همچین چیزی نیست ... بفرمایید این منو بعد که سفارشتون را انتخواب کردید بگید
جیمین : پس دو تا قهوه بیار
برای بار هزارم قلب دختر شکست یعنی اون همراه داره که دو تا می خواد همین جور که قلبش درد میکرد رفت و سفارش جیمین را آورد
جیمین همین طور نشسته بود دو تا فنجون قهوه هم خودش خورد
یجی: آقا شما سفارش دیگه ای دارید که اینجا نشستید ؟
جیمین : یه قهوه ی دیگه
و این قهوه اوردنا تا شب ادامه پیدا کرد دیگه کافه خالی شده بود و کسی جز یجی و جیمین نمونده بودن
یجی همیشه آخرین نفر میرفت و اولین نفر میومد
یجی : خب آقا دیگه باید برید کافه خالی شده باید در کافه را ببندم
جیمین : کاملا خالی شده؟
یجی : بله ...
جیمین نزاشت ادامه ی حرفشو بزنه و تمام دلتنگیشو تو یه بوسه جم کرد و تقدیم یجی کرد اما یجی همراهی نمیکرد
جیمین : آه بیخیال میدونم تو هم دل تنگم بودی پس همراهی کن
و دوباره بوسه را شروع کرد و این دفعه یجی هم همراهی کرد وقتی نفس کم آوردن ازهم جدا شدن
جیمین : دوست دارم * نفس نفس میزنه
یجی : من بیشتر * اینم نفس نفس میزنه
و یجی بغلشو به جیمین هدیه داد
پایان
ببخشید بد شد
۷.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.