p:25
نگاهم به داهی دوخته شد که با پوزخندی نگاهمون میکرد
انیتا:چخبر.......
سرگیجه شدیدی که به سراغم اومد حزفمو قطع کرد و بسته شدن اروم اروم چشام فرصت حرف زدن بهم نداد
داهی:ببخشید اوپاا توام قربانیه این دختره ی عوضی شدی
با نگاه تحقیر امیزی خواهر ناتنیشو تماشا میکرد و تمام مدت پوزخندی به لب داشت مشخص نبود قصد داشت چ بلایی سرشون بیاره
*
با صدا زدنای پیاپی هیونجین چشامو بازکردم میتونستم بسته بودن دست و پاهامو احساس کنم جوری محکم بسته شده بودن حتی نمیتونستم تکون بخورم نگاهی به اطرافم کردم مشخص نبود دقیقا کجا بودیم جای پرت و دور افتاده ای بود یه جای متروکه که حتی ی پرنده هم پر نمیزد و ظاهرا منو هیونجین تنها کسایی بودیم که اونجا حضور داشتیم
هیونجین:خوبی
انیتا:چیشده؟کجاییم
صدای هیونجین از پشتم میومد پشت به هم بسته بودنمون و دیدن چهرش برام غیرممکن بود
هیونجین:ازینکه کار داهیه مطمئنم ولی بعید میدونم دست بردار باشه
سعی کردم تکونی به دستام بدم و بازشون کنم ولی نه نمیشد امکانش وجود نداشت
انیتا:چیکارکنیم حالا
هیونجین:منتظر میمونیم بیاد ببینم حرفش چیه
با صدای بلند که عصبانیت توش موج میزد و تن همرو میلرزوند شروع به صدا زدن اسمش کرد
ولی بی فایده بود و هیچ اثری ازش نبود
هنوز چند روز نگذشته بود اینجوری براش دردسر درست کردم از اولشم همه اینا اشتباه بود اصلا نباید از احساساتم پیروی میکردمو میرفتم دیدنشون
هیونجین:نیست نیست...نیست(داد)
داهی:اینجام اوپا(خنده)
صداش عصبانیتشو چند برابر کرد،اون صداش خوی وحشیشو تحریک میکرد و شروع کرد به تکون دادن صندلی و سعی در بازکردن دستاش
هیونجین:بیا دستامونو بازکنیم هرزهی عوضی(عصبی)
داهی:یااا اوپا چطور میتونی اینو بهم بگی
هیونجین:گفتم دستامو بازکن(داد)
داهی:هی خواهر ناتنی تو نمیخوای چیزی بگی
انیتا:میشه دلیل اینکارتو بگی چرا اینجاییم ما
داهی:اوممم میخوام یه بازیه کوچولو انجام بدیم،همین
هیونجین:حرف مفت نزن دست و پامونو بازکن عوضی تا ی بازیی نشونت بدم(داد)
داهی:نه اوپاا من با تو کاری ندارم مشکل اصلیم خواهرناتنیمه
اینو گفت و اومد روبه روم قرار گرفت و سیلی محکمی بهم زد که باعث شد صورتم کامل به طرف دیگه کج بشه
صورتمو بین دستاش گرفت و نزدیکم شد
به چشای اشکیم خیره شد و با پوزخند لب زد
داهی:وقتی که داشتی مخ اوپامو میزدی باید فکر اینجاشم میکردی نباید پا رو دمم میزاشتی
هیونجین:داهی دارم بهت هشدار میدم نکن وگرنه ازینجا بیرون برم بیچارت میکنم
داهی:اوپااا
به یکی ازون کسایی که همراهش بودن اشاره کرد تا بیاد سمت من
صندلیمو به طرف دیگه چرخوند الان به هیونجین دید کامل داشتم ولی اون منو نمیدید
انیتا:چخبر.......
سرگیجه شدیدی که به سراغم اومد حزفمو قطع کرد و بسته شدن اروم اروم چشام فرصت حرف زدن بهم نداد
داهی:ببخشید اوپاا توام قربانیه این دختره ی عوضی شدی
با نگاه تحقیر امیزی خواهر ناتنیشو تماشا میکرد و تمام مدت پوزخندی به لب داشت مشخص نبود قصد داشت چ بلایی سرشون بیاره
*
با صدا زدنای پیاپی هیونجین چشامو بازکردم میتونستم بسته بودن دست و پاهامو احساس کنم جوری محکم بسته شده بودن حتی نمیتونستم تکون بخورم نگاهی به اطرافم کردم مشخص نبود دقیقا کجا بودیم جای پرت و دور افتاده ای بود یه جای متروکه که حتی ی پرنده هم پر نمیزد و ظاهرا منو هیونجین تنها کسایی بودیم که اونجا حضور داشتیم
هیونجین:خوبی
انیتا:چیشده؟کجاییم
صدای هیونجین از پشتم میومد پشت به هم بسته بودنمون و دیدن چهرش برام غیرممکن بود
هیونجین:ازینکه کار داهیه مطمئنم ولی بعید میدونم دست بردار باشه
سعی کردم تکونی به دستام بدم و بازشون کنم ولی نه نمیشد امکانش وجود نداشت
انیتا:چیکارکنیم حالا
هیونجین:منتظر میمونیم بیاد ببینم حرفش چیه
با صدای بلند که عصبانیت توش موج میزد و تن همرو میلرزوند شروع به صدا زدن اسمش کرد
ولی بی فایده بود و هیچ اثری ازش نبود
هنوز چند روز نگذشته بود اینجوری براش دردسر درست کردم از اولشم همه اینا اشتباه بود اصلا نباید از احساساتم پیروی میکردمو میرفتم دیدنشون
هیونجین:نیست نیست...نیست(داد)
داهی:اینجام اوپا(خنده)
صداش عصبانیتشو چند برابر کرد،اون صداش خوی وحشیشو تحریک میکرد و شروع کرد به تکون دادن صندلی و سعی در بازکردن دستاش
هیونجین:بیا دستامونو بازکنیم هرزهی عوضی(عصبی)
داهی:یااا اوپا چطور میتونی اینو بهم بگی
هیونجین:گفتم دستامو بازکن(داد)
داهی:هی خواهر ناتنی تو نمیخوای چیزی بگی
انیتا:میشه دلیل اینکارتو بگی چرا اینجاییم ما
داهی:اوممم میخوام یه بازیه کوچولو انجام بدیم،همین
هیونجین:حرف مفت نزن دست و پامونو بازکن عوضی تا ی بازیی نشونت بدم(داد)
داهی:نه اوپاا من با تو کاری ندارم مشکل اصلیم خواهرناتنیمه
اینو گفت و اومد روبه روم قرار گرفت و سیلی محکمی بهم زد که باعث شد صورتم کامل به طرف دیگه کج بشه
صورتمو بین دستاش گرفت و نزدیکم شد
به چشای اشکیم خیره شد و با پوزخند لب زد
داهی:وقتی که داشتی مخ اوپامو میزدی باید فکر اینجاشم میکردی نباید پا رو دمم میزاشتی
هیونجین:داهی دارم بهت هشدار میدم نکن وگرنه ازینجا بیرون برم بیچارت میکنم
داهی:اوپااا
به یکی ازون کسایی که همراهش بودن اشاره کرد تا بیاد سمت من
صندلیمو به طرف دیگه چرخوند الان به هیونجین دید کامل داشتم ولی اون منو نمیدید
۵.۳k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.