فراموشی* پارت1
_عوضــــــی.... به خودت بیااااااااا!(با داد)
با تواااااااااااام..لعنتـــــــــــی(کل کلمه هاش با داد)
موری: دازای سان بهتره تمومش کنی!
از زبان نویسنده*
دازای به چویا یه سیلی زد و گفت:*عوضی. مگه من با تو نیستـــــــــــم!
یکی از پرستار ها گفت:*اقا! اینجا بیمارستانه و این بیمار نباید همچین کاری بکنید(با عصبانیت)
دازای به حرف پرستار اهمیتی نداد و دوباره به چویا سیلی اما خیلی محکمت زد.
اونو محکم به دیوار کوبوند و چویا رو زمین افتاد(بیچاره چویا گیر کسی که نباید میفتاد افتاد😅)
دازای از موهای چویا گرفت و اونو بلند کرد و گفت: جوابمـــــــــو بدددده!
چویا که دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته با چشم های اشک الود به دازای نگاه کرد.
دازای: زود باش جواب بدددده... اسم من چیـــه؟... من کیم؟.. اسم منو به یاد بیاااار... اسمم چیه؟
چویا جوابی نداد. دازای به شدت عصبی بود و گفت: جواب بدههههههه!
چویا: ن... ن.. نمی... دونم!
دازای از قبل عصبی تر شد و دستشو بالا برد تا دوباره به چویا سیلی بزنه. چویا چشماشو میبنده اما میبینه که دست اون مرد(چویا نمیدونه کیه و بخاطر همین مرد خطابش کردم🙂) بهش نمیخوره.
گین دستای دازای رو گرفته بود و با عصبانیت به دازای نگاه میگرد و یه سیلی به دازای زد و با داد گفت: بسه دیگه... کاریه که شده.. دیگه کاری از دستمون بر نمــــــیاد! اون هیچی یادش نمیااااااد... چرا این چیز راحتو نمیفهمــــــــی!
دازای وقتی به خودش اومد دید گه همچیو خراب کرده و از قبل هم بدتر کرده. به چویا نگاه میکنه. از دهن چویا کمی خون اومده بود و توان راه رفتن نداشت..
دازای از این کارش پشیمون شده بود و نمیدونست برای چی اینقدر سر چویا داد زد!
به چویا نزدیک شد. چویا از ترس کمی به عقب قدم برداشت اما دازای از داخل جیبش یه دستمال بیرون اورد و دستشو روی گونه های چویا گذاشت بدون هیچ کلامی خون دهنش رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی از بیمارستان بیرون رفت.
چویا سرشو از خجالت پایین انداخته بود و از شدت ناراحتی بغض شدیدی کرده بود و نمیتونست اونو تحمل کنه!
موری رو شو به هیروتسو بر میگردونه و میگه:
هیروتسو سان!
هیروت: بله؟
موری: برو دنبال دازای سان.
هیروت: چشم!
هیروتسو زود میره دنبال دازای. هوا بارونی بود و از دازای هم خبری نبود انگار اب شده رفته زمین.
هیگوچی و گین و موری هم چویا رو به مافیا میبرن.
چویا قدرت خودشو از دست داده بود و به درد موری نمیخورد و الان که تصادف کرده میخواست چویا رو مثل یه تیکه پارچه دور بندازه ولی......
ادامه دارد....
خوب امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد☺️
منتظر پارت بعدی باشید.
فعلا خدافظ👋🏻
با تواااااااااااام..لعنتـــــــــــی(کل کلمه هاش با داد)
موری: دازای سان بهتره تمومش کنی!
از زبان نویسنده*
دازای به چویا یه سیلی زد و گفت:*عوضی. مگه من با تو نیستـــــــــــم!
یکی از پرستار ها گفت:*اقا! اینجا بیمارستانه و این بیمار نباید همچین کاری بکنید(با عصبانیت)
دازای به حرف پرستار اهمیتی نداد و دوباره به چویا سیلی اما خیلی محکمت زد.
اونو محکم به دیوار کوبوند و چویا رو زمین افتاد(بیچاره چویا گیر کسی که نباید میفتاد افتاد😅)
دازای از موهای چویا گرفت و اونو بلند کرد و گفت: جوابمـــــــــو بدددده!
چویا که دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته با چشم های اشک الود به دازای نگاه کرد.
دازای: زود باش جواب بدددده... اسم من چیـــه؟... من کیم؟.. اسم منو به یاد بیاااار... اسمم چیه؟
چویا جوابی نداد. دازای به شدت عصبی بود و گفت: جواب بدههههههه!
چویا: ن... ن.. نمی... دونم!
دازای از قبل عصبی تر شد و دستشو بالا برد تا دوباره به چویا سیلی بزنه. چویا چشماشو میبنده اما میبینه که دست اون مرد(چویا نمیدونه کیه و بخاطر همین مرد خطابش کردم🙂) بهش نمیخوره.
گین دستای دازای رو گرفته بود و با عصبانیت به دازای نگاه میگرد و یه سیلی به دازای زد و با داد گفت: بسه دیگه... کاریه که شده.. دیگه کاری از دستمون بر نمــــــیاد! اون هیچی یادش نمیااااااد... چرا این چیز راحتو نمیفهمــــــــی!
دازای وقتی به خودش اومد دید گه همچیو خراب کرده و از قبل هم بدتر کرده. به چویا نگاه میکنه. از دهن چویا کمی خون اومده بود و توان راه رفتن نداشت..
دازای از این کارش پشیمون شده بود و نمیدونست برای چی اینقدر سر چویا داد زد!
به چویا نزدیک شد. چویا از ترس کمی به عقب قدم برداشت اما دازای از داخل جیبش یه دستمال بیرون اورد و دستشو روی گونه های چویا گذاشت بدون هیچ کلامی خون دهنش رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی از بیمارستان بیرون رفت.
چویا سرشو از خجالت پایین انداخته بود و از شدت ناراحتی بغض شدیدی کرده بود و نمیتونست اونو تحمل کنه!
موری رو شو به هیروتسو بر میگردونه و میگه:
هیروتسو سان!
هیروت: بله؟
موری: برو دنبال دازای سان.
هیروت: چشم!
هیروتسو زود میره دنبال دازای. هوا بارونی بود و از دازای هم خبری نبود انگار اب شده رفته زمین.
هیگوچی و گین و موری هم چویا رو به مافیا میبرن.
چویا قدرت خودشو از دست داده بود و به درد موری نمیخورد و الان که تصادف کرده میخواست چویا رو مثل یه تیکه پارچه دور بندازه ولی......
ادامه دارد....
خوب امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد☺️
منتظر پارت بعدی باشید.
فعلا خدافظ👋🏻
۷.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.