مافیای بی مزه من
پارت ۱۹
ا/ت ویو
شوگا: اخه الان وقته خوابیدنه بلند شو یه چیزی بخور
ا/ت: باشه خودم میام ولم کن
شوگا: نمیخوام
ا/ت: عههه بزارم زمین
شوگا: اگه نزارم چیکار میکنی
ا/ت: قلقلکت میدم
شوگا: قلقلکی نیستم
ا/ت: عهه خبب...
شوگا: ای خدا اینقدر حرف نزن فقط میخوام ببرمت بیرون
ا/ت: باشه
رفت تو حال و گذاشتم رو مبل
شوگا: همینجا بشین من الان میام
ا/ت: باشه
رفت تو اشپزخونه
بعد چند ثانیه اومد بیرون
تا اومد بیرون کلی از خدمتکاراش پشت سرش اومدن بیرون در عرض یک لحظه میز غذا رو اماده کردم
شوگا: حالا بیا بشین
ا/ت: شوگا میشه اینقدر ادا در نیاری. فکر میکنی اینطوری جذاب میشی؟
شوگا: اره
ا/ت: ولی واقعا هم جذاب میشی
رفتیم سر میز نشستیم و مشغول خودن غذا شدیم
کلی خوردم و میخواستم بلند شم
شوگا: هنوز گشنت نیست؟
ا/ت: نه
شوگا: اخه خیلی گشنه بنظر میای
ا/ت: مسخره
زد زیر خنده
ا/ت: عههه
شوگا: باشه... باشه*خنده
بلند شد و اومد سمتم
دیدم همینطور داره میاد نزدیک بخاطر همین رفتم عقب
ایتقدر رفتم عقب که خوردم به دیوار
داشت صورتش رو میاورد نزدیکم که چشمام رو بستم
همینطور منتظر بودم که صدای خنده شوگا به گوشم خورد
چشمام رو باز کردم دیدم داره بهم میخنده
اومد سمت گوشم
شوگا: بیا فیلم ببینیم *اروم
ازم فاصله گرفت و رفت
ا/ت: اخه این چه کاری هست میکنی
رفتم کنارش نشستم و داشتیم فیلم میدیدیم
شوگا: ا/ت
ا/ت: هوممم... چی
شوگا: امشب میخوام یه چیزی بهت بگم خیلی مهمه *جدی
ا/ت: چیه؟ چرا همین الان نمیگی
شوگا: الان نمیشه شب بهت میگم فقط میخواستم بگم تو میتونی تا اون موقع بری بیرون دوستات رو بیینی ولی ساعت ۷ برگردی
ا/ت: باشه
شوگا: خب میتونی الان اماده شی بری من چیزی بهت نمیگم
رفتم تو اتاقم
در رو از پشت بستم و پشت در نشستم
چرا اینکاری میکرد نکنه میخواد بگه از هم جدا شیم
اگه اینو بگه چی
من زندگیم به اون وابسته هست
بدون اون میمیرم
چیکا کنم
شروع کردم گریه کردن
وقتی که حالم بهتر شد بلند شدم تا اماده شم
زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم میرم پیشش
کلی باهم حرف زدیم و اتفاقاتی که برامون افتاده حرف زدیم و بعدش هم رفتیم کافه
یه قهوه سفارش دادم و داشتیم حرف میزدیم
داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو دستی رو شونم حس کردم
سرم رو برگردوندم دیدم کوک هست
ا/ت: کوک؟
کوک: سلام ا/ت خوبی
بلند شدم بغلش کردم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی؟
کوک: اومدم یکی رو ببینم که دیدم پشت سرم صدای اشنا میاد چرخیدم دیدم تویی
ا/ت: اهان کوک یکاری برام میکنی
کوک: چیه بگو
ا/ت: من باید برم خونه میشه منو برسونی
کوک: باشه
از دوستم خدافظی کردم و کوک منو رسوند خونه
ا/ت: نمیای داخل
کوک: نه کار دارم برو
ا/ت: باشه
کوک رفت منم رفتم داخل
....
ادامه توی پارت بعد...
ا/ت ویو
شوگا: اخه الان وقته خوابیدنه بلند شو یه چیزی بخور
ا/ت: باشه خودم میام ولم کن
شوگا: نمیخوام
ا/ت: عههه بزارم زمین
شوگا: اگه نزارم چیکار میکنی
ا/ت: قلقلکت میدم
شوگا: قلقلکی نیستم
ا/ت: عهه خبب...
شوگا: ای خدا اینقدر حرف نزن فقط میخوام ببرمت بیرون
ا/ت: باشه
رفت تو حال و گذاشتم رو مبل
شوگا: همینجا بشین من الان میام
ا/ت: باشه
رفت تو اشپزخونه
بعد چند ثانیه اومد بیرون
تا اومد بیرون کلی از خدمتکاراش پشت سرش اومدن بیرون در عرض یک لحظه میز غذا رو اماده کردم
شوگا: حالا بیا بشین
ا/ت: شوگا میشه اینقدر ادا در نیاری. فکر میکنی اینطوری جذاب میشی؟
شوگا: اره
ا/ت: ولی واقعا هم جذاب میشی
رفتیم سر میز نشستیم و مشغول خودن غذا شدیم
کلی خوردم و میخواستم بلند شم
شوگا: هنوز گشنت نیست؟
ا/ت: نه
شوگا: اخه خیلی گشنه بنظر میای
ا/ت: مسخره
زد زیر خنده
ا/ت: عههه
شوگا: باشه... باشه*خنده
بلند شد و اومد سمتم
دیدم همینطور داره میاد نزدیک بخاطر همین رفتم عقب
ایتقدر رفتم عقب که خوردم به دیوار
داشت صورتش رو میاورد نزدیکم که چشمام رو بستم
همینطور منتظر بودم که صدای خنده شوگا به گوشم خورد
چشمام رو باز کردم دیدم داره بهم میخنده
اومد سمت گوشم
شوگا: بیا فیلم ببینیم *اروم
ازم فاصله گرفت و رفت
ا/ت: اخه این چه کاری هست میکنی
رفتم کنارش نشستم و داشتیم فیلم میدیدیم
شوگا: ا/ت
ا/ت: هوممم... چی
شوگا: امشب میخوام یه چیزی بهت بگم خیلی مهمه *جدی
ا/ت: چیه؟ چرا همین الان نمیگی
شوگا: الان نمیشه شب بهت میگم فقط میخواستم بگم تو میتونی تا اون موقع بری بیرون دوستات رو بیینی ولی ساعت ۷ برگردی
ا/ت: باشه
شوگا: خب میتونی الان اماده شی بری من چیزی بهت نمیگم
رفتم تو اتاقم
در رو از پشت بستم و پشت در نشستم
چرا اینکاری میکرد نکنه میخواد بگه از هم جدا شیم
اگه اینو بگه چی
من زندگیم به اون وابسته هست
بدون اون میمیرم
چیکا کنم
شروع کردم گریه کردن
وقتی که حالم بهتر شد بلند شدم تا اماده شم
زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم میرم پیشش
کلی باهم حرف زدیم و اتفاقاتی که برامون افتاده حرف زدیم و بعدش هم رفتیم کافه
یه قهوه سفارش دادم و داشتیم حرف میزدیم
داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو دستی رو شونم حس کردم
سرم رو برگردوندم دیدم کوک هست
ا/ت: کوک؟
کوک: سلام ا/ت خوبی
بلند شدم بغلش کردم
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی؟
کوک: اومدم یکی رو ببینم که دیدم پشت سرم صدای اشنا میاد چرخیدم دیدم تویی
ا/ت: اهان کوک یکاری برام میکنی
کوک: چیه بگو
ا/ت: من باید برم خونه میشه منو برسونی
کوک: باشه
از دوستم خدافظی کردم و کوک منو رسوند خونه
ا/ت: نمیای داخل
کوک: نه کار دارم برو
ا/ت: باشه
کوک رفت منم رفتم داخل
....
ادامه توی پارت بعد...
۳.۱k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.