پارت ⓪①
پارت ⓪①
نمیدونست هیونجین داره از چی حرف میزنه و یعنی چی کاری انجام نمیده. کاری جز پلیس بودن و دستگیریش که پسر رو میترسوند!
هیونجین دسته کلیدی رو کنار کارتش انداخت.
هیونجین: الان همکارام میرسن. هر جا بری احتمالا اینکه پیدات کنن زیاده. منو فلیکس هم مجبوریم بگردیم. تنها جایی که کسی نمیره مغازه و خونه من و فلیکسه. این کلید مغازس. توی آشپزخونه یه در هست که میره توی زیرزمین. برو اونجا بمون. بهت قول میدم جونگین... هیچ اتفاقی برات نمیفته. باشه؟
جونگین هنوزم میترسید. نمیدونست باید اعتماد کنه یا نه. سه سال خیلی تمیز از دست هر چی پلیس و کارگاه بود در رفته بود و نمیتونست به همین راحتی از هدف هاش بزنه. یا بمیره!
صدای آژیر پلیس هر سه اونها رو به خودشون آورد.
جونگین حالا چاره دیگه ای جز اعتماد به اون ادم های عجیب تر از خودش نداشت. حداقل دستگیر نمیشد. البته فعلا! اینطور که خودش حدس میزد. دسته کلید رو از زمین برداشت و ماسکش رو زد. در پنجره همین الانش هم باز بود پس بدون اینکه حتی پشت سرش رو نگاه کنه با گرفتن لبه دیوار از پنجره پایین پرید. اینکه بدون گرفتار شدن به مغازه برسه دیگه هنر خودش بود و کاری از دست هیونجین و فلیکس بر نمیاومد.
فیلیکس: هی! چی داشتی میگفتی. یعنی چی نمیتونیم کاریت بکنیم؟ مگه میخواستیم کاریش بکنیم؟ اها اره میخواستیم دستگیرش کنیم اما اون کارتت داره میگه از چیز دیگهای حرف میزدین!
هیونجین نفس عمیقی کشید و موهاش رو از پیشونیش کنار زد.
هیونجین: فهمیده!
فیلیکس: چی رو فهمی..چی؟
فلیکس میتونست قسم بخوره لحظه ای روح از بدنش خارج شد.
فیلبکس: نگو که...
« عاه دوست پسر ساده من! »
هیونجین با خودش گفت و کارتش رو از زمین برداشت.
هیونجین: آروم باش. الان بقیه میرسن. تو مسیر برگشت برات تعریف میکنم. پای خودشم گیره نمیتونه حرفی بزنه. فعلا طوری رفتار کن که انگار از وقتی رسیدیم چیزی جز این جسد ندیدیم!
●●●
اکثر راه ها بسته شده بودن. بیشتر خیابونا رصد شدن و تا جایی که پلیس ها تونستن به دنبال جونگین گشتن. رد گم کنی های هیونجین و فلیکس هم توی پیدا نکردن جونگین بی تاثیر نبود! خستگی توی صورت همه اعضای تیم بیشتر از هر چیزی واضح بود و این کمی احساس گناه اون دو نفر رو بیدار میکرد. متر کردن اون شهر کوچیک بالاخره تموم شده بود و پلیس های آشپزنما ساعت پنج صبح تونستن از تیم جدا شن. با اینکه خستگی از سر و روی اوناهم پایین میریخت اما خوشحال بودن که حالا به بهانه ساعت میتونن بدون اینکه مشکوک باشن به مغازهشون برن. هیچکدوم آرامش نداشتن. نشون نمیدادن اما بعد از مدت ها ترس و غم به سراغشون اومده بود.
نمیدونست هیونجین داره از چی حرف میزنه و یعنی چی کاری انجام نمیده. کاری جز پلیس بودن و دستگیریش که پسر رو میترسوند!
هیونجین دسته کلیدی رو کنار کارتش انداخت.
هیونجین: الان همکارام میرسن. هر جا بری احتمالا اینکه پیدات کنن زیاده. منو فلیکس هم مجبوریم بگردیم. تنها جایی که کسی نمیره مغازه و خونه من و فلیکسه. این کلید مغازس. توی آشپزخونه یه در هست که میره توی زیرزمین. برو اونجا بمون. بهت قول میدم جونگین... هیچ اتفاقی برات نمیفته. باشه؟
جونگین هنوزم میترسید. نمیدونست باید اعتماد کنه یا نه. سه سال خیلی تمیز از دست هر چی پلیس و کارگاه بود در رفته بود و نمیتونست به همین راحتی از هدف هاش بزنه. یا بمیره!
صدای آژیر پلیس هر سه اونها رو به خودشون آورد.
جونگین حالا چاره دیگه ای جز اعتماد به اون ادم های عجیب تر از خودش نداشت. حداقل دستگیر نمیشد. البته فعلا! اینطور که خودش حدس میزد. دسته کلید رو از زمین برداشت و ماسکش رو زد. در پنجره همین الانش هم باز بود پس بدون اینکه حتی پشت سرش رو نگاه کنه با گرفتن لبه دیوار از پنجره پایین پرید. اینکه بدون گرفتار شدن به مغازه برسه دیگه هنر خودش بود و کاری از دست هیونجین و فلیکس بر نمیاومد.
فیلیکس: هی! چی داشتی میگفتی. یعنی چی نمیتونیم کاریت بکنیم؟ مگه میخواستیم کاریش بکنیم؟ اها اره میخواستیم دستگیرش کنیم اما اون کارتت داره میگه از چیز دیگهای حرف میزدین!
هیونجین نفس عمیقی کشید و موهاش رو از پیشونیش کنار زد.
هیونجین: فهمیده!
فیلیکس: چی رو فهمی..چی؟
فلیکس میتونست قسم بخوره لحظه ای روح از بدنش خارج شد.
فیلبکس: نگو که...
« عاه دوست پسر ساده من! »
هیونجین با خودش گفت و کارتش رو از زمین برداشت.
هیونجین: آروم باش. الان بقیه میرسن. تو مسیر برگشت برات تعریف میکنم. پای خودشم گیره نمیتونه حرفی بزنه. فعلا طوری رفتار کن که انگار از وقتی رسیدیم چیزی جز این جسد ندیدیم!
●●●
اکثر راه ها بسته شده بودن. بیشتر خیابونا رصد شدن و تا جایی که پلیس ها تونستن به دنبال جونگین گشتن. رد گم کنی های هیونجین و فلیکس هم توی پیدا نکردن جونگین بی تاثیر نبود! خستگی توی صورت همه اعضای تیم بیشتر از هر چیزی واضح بود و این کمی احساس گناه اون دو نفر رو بیدار میکرد. متر کردن اون شهر کوچیک بالاخره تموم شده بود و پلیس های آشپزنما ساعت پنج صبح تونستن از تیم جدا شن. با اینکه خستگی از سر و روی اوناهم پایین میریخت اما خوشحال بودن که حالا به بهانه ساعت میتونن بدون اینکه مشکوک باشن به مغازهشون برن. هیچکدوم آرامش نداشتن. نشون نمیدادن اما بعد از مدت ها ترس و غم به سراغشون اومده بود.
۳.۷k
۱۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.