پارت ۲۱تلخ و شیرین
من:
توی کمپانی بودیم و همه تقریبا کارامون رو انجام داده بودیم
. من:خب کی قهوه میخواد تا برم از کافه ی روبهرو بگیرم؟.
یونگی: ما که تقریبا کارامون رو انحام دادیم پس یه قهوه بخوریم بعد بریم ها؟ و همه موافقت کردن. رفتم بیرون شب بود و ماه کامل می درخشید. داشتم میرفتم که کافه روبه رو که سر جام خشکم زد. اون... اون ... مممم... مون... جینه. کلاهش رو برداشته بود و چهرش کامل بود. دست و پام سست شد. با بدو از خیابون رد شدم و رفتم سمتش. دستش رو گرفتم و برگردوندمش سمته خودم. درسته... اون خودشه..
اونم تعجب کرده بود. نزدیک تر شدم که مشتی خوابوند توی صورتم و رفت توی کوچه ی بغل کافه. بلند شدم و دویدم سمتش. رسیدم سمتش. یقش رو گرفتم؛ برگردوندمش و محکم با پا زدم توی شکمش. به سرعت جت خم شدم و تفنگش رو درآوردم و گرفتم روی سرش. دستاش رو آورد بالا و پوزخنده نجسی زد:خوبه... هنوزم ازم بهتری. من:دهنت رو ببنددد. چرا؟چچچ... چراااا؟. مونجین:چرا چی؟چرا وحشی شدم نه؟(با داد)چرا همه توی عملیات مردنننننن؟. من:آره. چرا؟ بگووووووو. مونجین:چون میخواستم رئیس باشم برای همین من همه رو کشتم. روزی عاشقت بودم، ولی حالا نه. من عوض شدم پس ازم نخواه آدم سابق باشم. حالا... میخوام باهات بازی کنم. من: بازی؟هه. مونجین: من اون دوست پسر سگت رو نمیخوام خودت رو میخوام. فقط میخوام مثل تمامی اعضا به گور بری. دیگه نمیتونی حمله کنی؟نه؟ چون دیگه یه ایدولی. دستام لرزید ولی نشون ندادم اومدم چیزی بگم که کسی صدام زد و برگشتم و تفنگ رو بردم پشتم. جونگ کوک بود. جونگ کوک:آهههه خوبی؟ چیزی شده؟ کافه اون ور بود. خواستم جواب بدم که احساس کردم مونجین از دستم در رفت. برگشتم. شششششتتتتتت رفته بود. من: جونگکوکا الان حالم خوب نیست. میرم خونه. ولی تو برو خونه ی اعضا باشه؟ رفتی هم در و پنجره رو قفل کن. باشه؟ درم برای کسی باز نمیکنی. حتی من. حتی من. اومد چیزی بگه که با رد شدنم خوردش.
مونجین:
از پشت دیوار اومدم بیرون. دیگه مثل قبل باهوش نبود. پوزخندی به دوس پسرش که الان داشت بر میگشت و حواسش بهم نبود زدم. من: اوخیییییی چقدر مراقبشه. بیبی وحشی ای که من میشناختم خیلی تغییر کرده. فک کرده اوپاش در امانه. خندیدم و کلاه سیوشرتم رو سرم کردم و کوکی رو دنبال کردم. توی ذهنم:
ببینم در برار جونه اون دوس پسرش هم دوم میاره یا دیونه میشه
#خاص #جذاب #زیبا
توی کمپانی بودیم و همه تقریبا کارامون رو انجام داده بودیم
. من:خب کی قهوه میخواد تا برم از کافه ی روبهرو بگیرم؟.
یونگی: ما که تقریبا کارامون رو انحام دادیم پس یه قهوه بخوریم بعد بریم ها؟ و همه موافقت کردن. رفتم بیرون شب بود و ماه کامل می درخشید. داشتم میرفتم که کافه روبه رو که سر جام خشکم زد. اون... اون ... مممم... مون... جینه. کلاهش رو برداشته بود و چهرش کامل بود. دست و پام سست شد. با بدو از خیابون رد شدم و رفتم سمتش. دستش رو گرفتم و برگردوندمش سمته خودم. درسته... اون خودشه..
اونم تعجب کرده بود. نزدیک تر شدم که مشتی خوابوند توی صورتم و رفت توی کوچه ی بغل کافه. بلند شدم و دویدم سمتش. رسیدم سمتش. یقش رو گرفتم؛ برگردوندمش و محکم با پا زدم توی شکمش. به سرعت جت خم شدم و تفنگش رو درآوردم و گرفتم روی سرش. دستاش رو آورد بالا و پوزخنده نجسی زد:خوبه... هنوزم ازم بهتری. من:دهنت رو ببنددد. چرا؟چچچ... چراااا؟. مونجین:چرا چی؟چرا وحشی شدم نه؟(با داد)چرا همه توی عملیات مردنننننن؟. من:آره. چرا؟ بگووووووو. مونجین:چون میخواستم رئیس باشم برای همین من همه رو کشتم. روزی عاشقت بودم، ولی حالا نه. من عوض شدم پس ازم نخواه آدم سابق باشم. حالا... میخوام باهات بازی کنم. من: بازی؟هه. مونجین: من اون دوست پسر سگت رو نمیخوام خودت رو میخوام. فقط میخوام مثل تمامی اعضا به گور بری. دیگه نمیتونی حمله کنی؟نه؟ چون دیگه یه ایدولی. دستام لرزید ولی نشون ندادم اومدم چیزی بگم که کسی صدام زد و برگشتم و تفنگ رو بردم پشتم. جونگ کوک بود. جونگ کوک:آهههه خوبی؟ چیزی شده؟ کافه اون ور بود. خواستم جواب بدم که احساس کردم مونجین از دستم در رفت. برگشتم. شششششتتتتتت رفته بود. من: جونگکوکا الان حالم خوب نیست. میرم خونه. ولی تو برو خونه ی اعضا باشه؟ رفتی هم در و پنجره رو قفل کن. باشه؟ درم برای کسی باز نمیکنی. حتی من. حتی من. اومد چیزی بگه که با رد شدنم خوردش.
مونجین:
از پشت دیوار اومدم بیرون. دیگه مثل قبل باهوش نبود. پوزخندی به دوس پسرش که الان داشت بر میگشت و حواسش بهم نبود زدم. من: اوخیییییی چقدر مراقبشه. بیبی وحشی ای که من میشناختم خیلی تغییر کرده. فک کرده اوپاش در امانه. خندیدم و کلاه سیوشرتم رو سرم کردم و کوکی رو دنبال کردم. توی ذهنم:
ببینم در برار جونه اون دوس پسرش هم دوم میاره یا دیونه میشه
#خاص #جذاب #زیبا
۳.۹k
۳۰ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.