Part : ۸۱
Part : ۸۱ 《بال های سیاه》
مرد کاملا شوکه شده بود...چشم های قرمز دختر مثله یه دریای پر از خون بودن..دختر دوباره پلک زد و چشم هاش سبز شد...دختر به مرد لبخند زد:
+حالا چی آقای جئون؟ پسرتو با پول به من میفروشی؟ یا لازمه که با زور ازت بگیرمش...
مرد از ترس تند تند سر تکون داد:
×نیازی به پول نیست...فقط به خودم و پسرم آسیبی نرسون!
ماریا لبخند زد:
+آقای جئون...شما متوجه نیستین ولی...پسرتون عشقه سابقه منه...پسرتون تویه زندگیه قبلیش با من بوده...الانم...دوباره داره گذشته تکرار میشه..اون دوباره عاشقم شده..و من بیشتر از گذشته عاشقشم!
مرد با ترس پرسید:
×تو چی هستی؟
دختر سمت پنجره ی اتاق مرد رفت و خیره به بیرون گفت :
+فرض کنین یه دخترم که تویه بهشت به دنیا اومده و وسط جهنم، توسط لوسیفر بزرگ شده...
مرد در سکوت سرش رو تکون داد که دختر ادامه داد:
+جونگکوک خیلی تاکید داشت که روی واقعیه خودم رو به شما نشون ندم...ولی احساس میکنم لازم بود...پس..ممنون میشم اگه از اتفاقی که امروز افتاد به پسرتون چیزی نَگین...درواقع...اگه چیزی نَگین بیشتر به نفع خودتونه!
مرد بهت زده به دختر نگاه کرد:
+جونگکوک هم میدونه؟!!
دختر نگاه سرد و مصمم به مرد انداخت:
+البته! عشق نه ج*نسیت داره و نه سن و سال میشناسه... برای یه عاشق مهم نیست که عشقش درست از وسط جهنم اومده باشه..مهم اینه که کنارش میتونه بهشت رو تجربه کنه...
مرد در حالی که شقیقه هاشو فشار میداد با صدای آرومش گفت:
× آه! پناه بر مسیح! به جونگکوک چیزی نمیگم...نگران نباشین...
دختر از پنجره فاصله گرفت:
+در واقع من باید اینو به شما بگم! نگران جونگکوک نباشین...قسم میخورم تا آخرین لحظه ای که زنده ام دوسش داشته باشم و مواظبش باشم! شاید به نظرتون عشق یه چیز غیر واقعی بیاد...یه چیز فانتزی که فقط تویه داستاناس! ولی من ۲۰۰۰ سال مجسمه ی پسرتون رو پرستیدم!
شاید فقط یه عاشق میتونه عشق رو درک کنه...یه عاشقی که عشقش رو از دست داده...میدونه که الان به جای خودش، خروار ها خاک تن عشقش رو به آغوش کشیدن...
دختر با مکث، خیره به چشم های مرد، با لحن آروم ادامه داد:
+آقای جئون...تویه چشم هاتون روز خاکسپاری زن مورد علاقه اتونو دیدم! منظورم مادر واقعیه جونگکوکه...درکتون میکنم که شاید بعد از اون زن نتونین دیگه هیچوقت عاشق شین...درکتون میکنم که ممکنه روحتون، همراه با اون زن دفن شده باشه..درکتون میکنم اگه الان به هر چی عشقه تویه دنیا شک کنین! حق دارین...ولی.. اگه شما نزارید که با من باشه.. دارین حق عاشق شدنو از پسرتون میگیرین! پسری که تنها یادگار زنیه که دوسش دارین!
مرد کاملا شوکه شده بود...چشم های قرمز دختر مثله یه دریای پر از خون بودن..دختر دوباره پلک زد و چشم هاش سبز شد...دختر به مرد لبخند زد:
+حالا چی آقای جئون؟ پسرتو با پول به من میفروشی؟ یا لازمه که با زور ازت بگیرمش...
مرد از ترس تند تند سر تکون داد:
×نیازی به پول نیست...فقط به خودم و پسرم آسیبی نرسون!
ماریا لبخند زد:
+آقای جئون...شما متوجه نیستین ولی...پسرتون عشقه سابقه منه...پسرتون تویه زندگیه قبلیش با من بوده...الانم...دوباره داره گذشته تکرار میشه..اون دوباره عاشقم شده..و من بیشتر از گذشته عاشقشم!
مرد با ترس پرسید:
×تو چی هستی؟
دختر سمت پنجره ی اتاق مرد رفت و خیره به بیرون گفت :
+فرض کنین یه دخترم که تویه بهشت به دنیا اومده و وسط جهنم، توسط لوسیفر بزرگ شده...
مرد در سکوت سرش رو تکون داد که دختر ادامه داد:
+جونگکوک خیلی تاکید داشت که روی واقعیه خودم رو به شما نشون ندم...ولی احساس میکنم لازم بود...پس..ممنون میشم اگه از اتفاقی که امروز افتاد به پسرتون چیزی نَگین...درواقع...اگه چیزی نَگین بیشتر به نفع خودتونه!
مرد بهت زده به دختر نگاه کرد:
+جونگکوک هم میدونه؟!!
دختر نگاه سرد و مصمم به مرد انداخت:
+البته! عشق نه ج*نسیت داره و نه سن و سال میشناسه... برای یه عاشق مهم نیست که عشقش درست از وسط جهنم اومده باشه..مهم اینه که کنارش میتونه بهشت رو تجربه کنه...
مرد در حالی که شقیقه هاشو فشار میداد با صدای آرومش گفت:
× آه! پناه بر مسیح! به جونگکوک چیزی نمیگم...نگران نباشین...
دختر از پنجره فاصله گرفت:
+در واقع من باید اینو به شما بگم! نگران جونگکوک نباشین...قسم میخورم تا آخرین لحظه ای که زنده ام دوسش داشته باشم و مواظبش باشم! شاید به نظرتون عشق یه چیز غیر واقعی بیاد...یه چیز فانتزی که فقط تویه داستاناس! ولی من ۲۰۰۰ سال مجسمه ی پسرتون رو پرستیدم!
شاید فقط یه عاشق میتونه عشق رو درک کنه...یه عاشقی که عشقش رو از دست داده...میدونه که الان به جای خودش، خروار ها خاک تن عشقش رو به آغوش کشیدن...
دختر با مکث، خیره به چشم های مرد، با لحن آروم ادامه داد:
+آقای جئون...تویه چشم هاتون روز خاکسپاری زن مورد علاقه اتونو دیدم! منظورم مادر واقعیه جونگکوکه...درکتون میکنم که شاید بعد از اون زن نتونین دیگه هیچوقت عاشق شین...درکتون میکنم که ممکنه روحتون، همراه با اون زن دفن شده باشه..درکتون میکنم اگه الان به هر چی عشقه تویه دنیا شک کنین! حق دارین...ولی.. اگه شما نزارید که با من باشه.. دارین حق عاشق شدنو از پسرتون میگیرین! پسری که تنها یادگار زنیه که دوسش دارین!
۴.۷k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.