تقدیر سیاه و سفید p57
کمتر از چند لحظه یه طرف صورتم سوخت
اینبار سیلیش چنان محکم بود که سرم گیج رفت
با خشم گفت: دفه آخرت باشه چنین زری زدی ..فهمیدی..و اما باید جواب چیزی دیگه ای رو بدی
مچ دستم رو گرفت و کشوند طبقه بالا رفتیم تو اتاق
با حرص غرید: حالا دیگه من غریبه شدم که همه کارات رو به جونگ کوک کوک میگی ارههههه
پس جونگ کوک اون موقع داشت راجب چیزایی که بهش گفتم تحقیق کنه به تهیونگ میگفت
با اخم و حالت پرویی گفتم: اره اره تو غریبه ای ..بهت چیزی نگفتم چون بهت اعتماد ندارم..چون ازت بدم میاد..چون از صد تا غریبه برام غریبه تری
صورتش از عصبانیت به سرخی میزد
فکم رو محکم تو دستش گرفت : خودتو واسه امشب آماده کن ...وقتی رو مخم راه میری باید نتیجشم ببینی
بعد از اتاق رفت بیرون و درو محکم کوبید
استرس ، ترس ،بغض و عصبانیت ..همش توم جمع شده بود
وسط اتاق رو زمین نشستم
سعی کردن اروم باشم ولی فکر امشب دست از سرم بر نمیذاشت
تمام شکنجه هاش توی سرم میچرخیدن و باعث سرازیر شدن اشکام میشدن
خدایا ...میدونم عذابهای من تمومی نداره...فقط ..فقط ازت میخوام کمکم کنی تا طاقت بیارم...تحمل کنم تا روزی که از شر همه چیز خلاص شم
تا اون روز باید دووم بیارم
فکر میکردم تهیونگ داره بهتره میشه و کتکم نمیزنه
ولی اون هنوزم همون روانی بود
نزدیکای ۸ بود ،هر چقدر زمان میگذشت ترس تو وجودم بیشتر میشد
با باز شدن در انگار قلبم از سینم زد بیرون
بدون گفتن حرفی اومد نزدیکم
با سر اشاره کرد که پاشم
وقتی رفتیم دوباره به همون اتاق شکنجه داشتم از ترس سکته میکردم
اینبار فقط خدا میدونست چه بلایی قراره سرم بیاد
پیرهن و شلوارم رو دراورد دستام رو به زنجیر هایی که از سقف آويزون بود بست ، بافت موهام رو باز کرد و
زیر لب گفت: اینطوری بهتره
از سردی و بیخیالیش میترسیدم
دقیقا آرامش قبل از طوفان بود
چند تا دکمه اول پیرهنش رو باز کرد و به سمت شومینه رفت با انبر یه تیکه آهن داغ شده برداشت
نزدیکم شد نفسام از ترس تیکه تیکه میشدن
خنده ای عصبی کرد و با لحن سرد و ترسناکی گفت: نترس بیبی .. امشب قراره حسابی خوش بگذرونیم
دستشو اروم روی پهلوم کشید و بعدش بی وقفه اهن رو گذاشت رو پهلوم
نفسم بالا نمیومد سرمو فرو کردم تو بازوم
برداشت
دستی رو قفسه سینم کشید و آهن رو همونجا گذاشت
سوزشش قدری بود ک انگار قلبم رو آتیش زدن
هر جایی میخواست بزاره اول روش دست میکشید بعد اهن رو فرو میکرد روش
اینبار سیلیش چنان محکم بود که سرم گیج رفت
با خشم گفت: دفه آخرت باشه چنین زری زدی ..فهمیدی..و اما باید جواب چیزی دیگه ای رو بدی
مچ دستم رو گرفت و کشوند طبقه بالا رفتیم تو اتاق
با حرص غرید: حالا دیگه من غریبه شدم که همه کارات رو به جونگ کوک کوک میگی ارههههه
پس جونگ کوک اون موقع داشت راجب چیزایی که بهش گفتم تحقیق کنه به تهیونگ میگفت
با اخم و حالت پرویی گفتم: اره اره تو غریبه ای ..بهت چیزی نگفتم چون بهت اعتماد ندارم..چون ازت بدم میاد..چون از صد تا غریبه برام غریبه تری
صورتش از عصبانیت به سرخی میزد
فکم رو محکم تو دستش گرفت : خودتو واسه امشب آماده کن ...وقتی رو مخم راه میری باید نتیجشم ببینی
بعد از اتاق رفت بیرون و درو محکم کوبید
استرس ، ترس ،بغض و عصبانیت ..همش توم جمع شده بود
وسط اتاق رو زمین نشستم
سعی کردن اروم باشم ولی فکر امشب دست از سرم بر نمیذاشت
تمام شکنجه هاش توی سرم میچرخیدن و باعث سرازیر شدن اشکام میشدن
خدایا ...میدونم عذابهای من تمومی نداره...فقط ..فقط ازت میخوام کمکم کنی تا طاقت بیارم...تحمل کنم تا روزی که از شر همه چیز خلاص شم
تا اون روز باید دووم بیارم
فکر میکردم تهیونگ داره بهتره میشه و کتکم نمیزنه
ولی اون هنوزم همون روانی بود
نزدیکای ۸ بود ،هر چقدر زمان میگذشت ترس تو وجودم بیشتر میشد
با باز شدن در انگار قلبم از سینم زد بیرون
بدون گفتن حرفی اومد نزدیکم
با سر اشاره کرد که پاشم
وقتی رفتیم دوباره به همون اتاق شکنجه داشتم از ترس سکته میکردم
اینبار فقط خدا میدونست چه بلایی قراره سرم بیاد
پیرهن و شلوارم رو دراورد دستام رو به زنجیر هایی که از سقف آويزون بود بست ، بافت موهام رو باز کرد و
زیر لب گفت: اینطوری بهتره
از سردی و بیخیالیش میترسیدم
دقیقا آرامش قبل از طوفان بود
چند تا دکمه اول پیرهنش رو باز کرد و به سمت شومینه رفت با انبر یه تیکه آهن داغ شده برداشت
نزدیکم شد نفسام از ترس تیکه تیکه میشدن
خنده ای عصبی کرد و با لحن سرد و ترسناکی گفت: نترس بیبی .. امشب قراره حسابی خوش بگذرونیم
دستشو اروم روی پهلوم کشید و بعدش بی وقفه اهن رو گذاشت رو پهلوم
نفسم بالا نمیومد سرمو فرو کردم تو بازوم
برداشت
دستی رو قفسه سینم کشید و آهن رو همونجا گذاشت
سوزشش قدری بود ک انگار قلبم رو آتیش زدن
هر جایی میخواست بزاره اول روش دست میکشید بعد اهن رو فرو میکرد روش
۲۲.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.