♧گل خار دار♧
♧گل خار دار♧
★P①③★
*ویو ا.ت*
وقتی از خونه یونگی اومدم بیرون حس بدی بهم دست داد من...من نمیدونم چم شده ولی ازش خوشم اومده وقتی تو راه خونه بودم همش ب یونگی فکر میکردم چی شد که از اون آدم خشن و سرد ب همچین آدم مهربونی تبدیل بشه وقتی رسیدم خونه وسایلمو گذاشتم رو زمین ک یادم افتاد لباس یونگی هنوز تنمه و بهش ندادم واییی رفتم لباسشو دراوردم و لباس خودمو پوشیدم و لباس یونگی رو انداختم تو لباسشویی تا فردا ک خواستم بهش بدم تمیز باشه و رفتم ی فیلم ببینم (چند ساعت بعد) فیلمم تموم شد و لباسم شسته شده و خوشک شده بود رفتم و قشنگ تاش کردم و گذاشتمش کنار تا فردا مرتب باشه نزدیک شب بود و مامان بابام هنوز نیومده بودن یکم نگران شدم هر چقدر بهشون زنگ میزنم جواب نمیدن وای نکنه اتفاقی افتاده برای این که خیالم راحت شه با خودم گفتم شاید یکم دیر بیان پس رفتم شامو درست کردم و بعد رفتم خوابیدم (فردا صبح موقع رفتن ب مدرسه) باز با صدای گوشیم بلند با خودم گفتم حتما تا الان مامان بابا اومدن و از اتاق رفتم بیرون و صداشون کردم ولی صدایی نیومد رفتم خونه رو نگاه کردم نه هنوز نیومده بودن چند بار زنگ زدم ولی بازم جواب ندادن رفتم دستشویی و بعد صبونه خوردم و لباس مدرسمو پوشیدم و لباس یونگی رو گذاشتم تو کیفم و از خونه زدم بیرون و ب سمت مدرسه رفتم وقتی رسیدم مدرسه یونگی رو ندیدم رفتم بالا تو کلاس و ک بعد چند مین یونگی هم اومد و لباسشو بهش دادم و تشکر کردم بعد چند مین معلم اومد و شروع کرد ب زر زدن (بعد مدرسه) از یونگی خدافظی کردم و رفتم خونه تو راه مطمئن بودم که تا الان مامان بابا اومدن خونه وقتی رسیدم درو باز کردم که دیدم هنوز نیومدن (اوخی 🥺) یکم نگرانیم بیشتر شد زود لباسامو عوض کردم و بهشون زنگ زدم ولی اصلا جواب ندادن خیلی نگران بودم حتی به فامیلا هم زنگ زدم شاید اونا بدونن ولی هیچ کس خبر نداشت یعنی کجا رفتن پس چرا نمیان
★P①③★
*ویو ا.ت*
وقتی از خونه یونگی اومدم بیرون حس بدی بهم دست داد من...من نمیدونم چم شده ولی ازش خوشم اومده وقتی تو راه خونه بودم همش ب یونگی فکر میکردم چی شد که از اون آدم خشن و سرد ب همچین آدم مهربونی تبدیل بشه وقتی رسیدم خونه وسایلمو گذاشتم رو زمین ک یادم افتاد لباس یونگی هنوز تنمه و بهش ندادم واییی رفتم لباسشو دراوردم و لباس خودمو پوشیدم و لباس یونگی رو انداختم تو لباسشویی تا فردا ک خواستم بهش بدم تمیز باشه و رفتم ی فیلم ببینم (چند ساعت بعد) فیلمم تموم شد و لباسم شسته شده و خوشک شده بود رفتم و قشنگ تاش کردم و گذاشتمش کنار تا فردا مرتب باشه نزدیک شب بود و مامان بابام هنوز نیومده بودن یکم نگران شدم هر چقدر بهشون زنگ میزنم جواب نمیدن وای نکنه اتفاقی افتاده برای این که خیالم راحت شه با خودم گفتم شاید یکم دیر بیان پس رفتم شامو درست کردم و بعد رفتم خوابیدم (فردا صبح موقع رفتن ب مدرسه) باز با صدای گوشیم بلند با خودم گفتم حتما تا الان مامان بابا اومدن و از اتاق رفتم بیرون و صداشون کردم ولی صدایی نیومد رفتم خونه رو نگاه کردم نه هنوز نیومده بودن چند بار زنگ زدم ولی بازم جواب ندادن رفتم دستشویی و بعد صبونه خوردم و لباس مدرسمو پوشیدم و لباس یونگی رو گذاشتم تو کیفم و از خونه زدم بیرون و ب سمت مدرسه رفتم وقتی رسیدم مدرسه یونگی رو ندیدم رفتم بالا تو کلاس و ک بعد چند مین یونگی هم اومد و لباسشو بهش دادم و تشکر کردم بعد چند مین معلم اومد و شروع کرد ب زر زدن (بعد مدرسه) از یونگی خدافظی کردم و رفتم خونه تو راه مطمئن بودم که تا الان مامان بابا اومدن خونه وقتی رسیدم درو باز کردم که دیدم هنوز نیومدن (اوخی 🥺) یکم نگرانیم بیشتر شد زود لباسامو عوض کردم و بهشون زنگ زدم ولی اصلا جواب ندادن خیلی نگران بودم حتی به فامیلا هم زنگ زدم شاید اونا بدونن ولی هیچ کس خبر نداشت یعنی کجا رفتن پس چرا نمیان
۶.۰k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.