پارت 20
پارت 20
یونجون:تو بیا... منم قبول کردم و باهم رفتیم... از عمارت خارج شدیم.. نمیدونستم کجا داریم میریم... یونجون دور زد و به باغ پشت عمارت رسیدیم... به کلبه ی کوچولو، که جلوش چند تا سنگ به حالت دایره کنار هم چیده شده بودن... به درختا که نگاه کردم، ریسه های زرد رنگ دیده میشد که خیلیییییی خوشگل بودن... حالت ستاره ای داشتن... کلا اینجا خیلی قشنگ بود... :چطوره؟ بومگیو:خیلی خوشگله... وایییییی... ریسه هارو! یونجون دستمو ول کرد، رفت داخل کلبه و بعد با کبریت اتیش روشن کرد، داخل همون سنگ ها به حالت دایره کنار هم چیده شده بودن... روی یه تنه ی درخت نشست و به جای کنار خودش اشاره کرد... منم با خوشحالی قبول کردم و کنارش نشستم:میخوام برات یه داستان تعریف کنم... سرمو تکون دادم و گذاشتمش روی شونه ی یونجون...و اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد :یه روزی، توی همین شهر بزرگ، یه پسر تو خانواده ی ثروتمندی به دنیا اومد... از وقتی به دنیا اومد، مامانش مثل پروانه دورش میگشت، و این پسر هرچقدر بزرگ میشد بیشتر عاشق محبت های مادرش میشد... ولی پدرش کاملا برعکس بود، یه ادم سرد و خشک که تنها محبتش نسبت به پسرش یه لبخند کمرنگ بود...این پسر هم احتیاج به محبت مادر داشت، هم پدر...ولی مادرش اونقدررر مهربون بود که نذاشت این پسر از نظر عاطفی چیزی کم داشته باشه... اروم اروم دنیای این پسر شد مادرش، امیدش شد مادرش، زندگیش شد مادرش... ولی توی یه شب مادرش رو... امیدش رو... زندگیش رو.. فقط با یه تیر ازش گرفتم... قلب مهربون مادرشو، با یه تیر نابود کردن... چشمای ابی مادرشو، برای همیشه به روی پسرش بستن...
یونجون:تو بیا... منم قبول کردم و باهم رفتیم... از عمارت خارج شدیم.. نمیدونستم کجا داریم میریم... یونجون دور زد و به باغ پشت عمارت رسیدیم... به کلبه ی کوچولو، که جلوش چند تا سنگ به حالت دایره کنار هم چیده شده بودن... به درختا که نگاه کردم، ریسه های زرد رنگ دیده میشد که خیلیییییی خوشگل بودن... حالت ستاره ای داشتن... کلا اینجا خیلی قشنگ بود... :چطوره؟ بومگیو:خیلی خوشگله... وایییییی... ریسه هارو! یونجون دستمو ول کرد، رفت داخل کلبه و بعد با کبریت اتیش روشن کرد، داخل همون سنگ ها به حالت دایره کنار هم چیده شده بودن... روی یه تنه ی درخت نشست و به جای کنار خودش اشاره کرد... منم با خوشحالی قبول کردم و کنارش نشستم:میخوام برات یه داستان تعریف کنم... سرمو تکون دادم و گذاشتمش روی شونه ی یونجون...و اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد :یه روزی، توی همین شهر بزرگ، یه پسر تو خانواده ی ثروتمندی به دنیا اومد... از وقتی به دنیا اومد، مامانش مثل پروانه دورش میگشت، و این پسر هرچقدر بزرگ میشد بیشتر عاشق محبت های مادرش میشد... ولی پدرش کاملا برعکس بود، یه ادم سرد و خشک که تنها محبتش نسبت به پسرش یه لبخند کمرنگ بود...این پسر هم احتیاج به محبت مادر داشت، هم پدر...ولی مادرش اونقدررر مهربون بود که نذاشت این پسر از نظر عاطفی چیزی کم داشته باشه... اروم اروم دنیای این پسر شد مادرش، امیدش شد مادرش، زندگیش شد مادرش... ولی توی یه شب مادرش رو... امیدش رو... زندگیش رو.. فقط با یه تیر ازش گرفتم... قلب مهربون مادرشو، با یه تیر نابود کردن... چشمای ابی مادرشو، برای همیشه به روی پسرش بستن...
۶۱۷
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.