Part : ۸۳
Part : ۸۳ 《بال های سیاه》
مرد که حالا نسبتا آروم شده بود گفت:
×میشنوم
دختر به میز مرد تکیه داد:
+میخوام یه مراسم کوچیک ازدواج برای منو جونگکوک برگزار کنین!
جئون بزرگ تعجب کرده به دختر نگاه کرد:
× مشکلی ندارم..فقط، چرا انقدر یهویی؟
ماریا لبخند دردناکی زد:
+ عشقه منو جونگکوک یه عشقه ممنوعه اس آقای جئون..احتمالا چند روز آینده به ژاپن سفر کنم..و بعد از اون مجبور شم با لوسیفر مبارزه کنم..میدونین که نبرد با لوسیفر کاره آسونی نیست! ممکنه نتونم زنده بمونم و پسرتون رو تویه حسرت یه مراسم کوچیک که بهش قول دادم نگه دارم..نمیخوام اونم مثله من تویه گذشته گیر کنه..میخوام هر وقت که به من فکر کرد، خاطره ی اون روزی رو که ماله هم شدیم رو به یاد بیاره
مرد به دختر نگاه کرد:
×مگه لوسیفر پدر خونده ات نیست؟! چرا باید بخواد با دخترش مبارزه کنه و اونو بک*شه؟
ماریا در حالی که پرده ی اشک جلوی دیدش رو گرفته بود گفت:
+ قرار نیست بزاره با یه انسان فانی ازدواج کنم...به خصوص اگه بفهمه که اون پسر، پسرِ سابقش بوده...که من باعث مرگش شدم
مرد عینکش رو از چشم هاشدر آورد:
×متوجه منظورت نمیشم
ماریا در حالی که به میز خیره شده بود گفت:
+ یه فرشته بودم.. جونگکوک یه شیطان..عاشق هم شدیم..اون به خاطر من خدا رو پرستید..دیگران فهمیدن..لوسیفر جونگکوک رو وادار کرد تا اسمه منو بگه تا بتونه جون پسرش رو نجات بده..جونگکوک نگفت ..پدرش دستور داد بال هاش رو جدا کنن تا محکوم به زندگی تویه زمین شه..جونگکوک به خاطر من مرد...تا مدت ها حافظه ام رو از دست دادم..لوسیفر به مجسمه از پسرش ساخ...مجسمه ای که بال های جونگکوک رو که جدا کرده بودن روش قرار داشت..من به خاطر اون لوسیفر رو پرستیدم...یه شیطان شدم،به لوسیفر نزدیک شدم،حافظه ام رو به دست آوردم،خیلیا رو کشتم..تا در نهایت بتونم لوسیفر اونقدر به لوسیفر نزدیک شم که بتونم بک*شمش
تا اینکه.. زندگی دوباره جونگکوک رو به من بخشید
حالا نوبت منه که براش بمیرم
چون اگه لوسیفر با خبر شه که جونگکوک در کالبد یه انسان به دنیا اومده اونو به قتل می رسونه،پس...یا من زنده میمونم یا لوسیفر!
ملودی صحبت میکنه: سلامم! شرمنده بچه ها که این یه مدت نبودم! واسه ی این آخر هفته که گذشت، معلم شیمی مون تحلیل ۳۰۰ تا تست رو بهمون داده بود،علاوه بر اینکه کله هفته رو هم امتحان داشتیم،اصن من کله پنجشنبه رو تا صب بیدار موندم ولی تموم نشد! تازه قرار بود واسه ی تولدم کلی سوپرایز داشته باشم براتون که نشد،ولی مطمئن باشین سرم یکم خلوت شه به اونا هم میرسیم!
مرد که حالا نسبتا آروم شده بود گفت:
×میشنوم
دختر به میز مرد تکیه داد:
+میخوام یه مراسم کوچیک ازدواج برای منو جونگکوک برگزار کنین!
جئون بزرگ تعجب کرده به دختر نگاه کرد:
× مشکلی ندارم..فقط، چرا انقدر یهویی؟
ماریا لبخند دردناکی زد:
+ عشقه منو جونگکوک یه عشقه ممنوعه اس آقای جئون..احتمالا چند روز آینده به ژاپن سفر کنم..و بعد از اون مجبور شم با لوسیفر مبارزه کنم..میدونین که نبرد با لوسیفر کاره آسونی نیست! ممکنه نتونم زنده بمونم و پسرتون رو تویه حسرت یه مراسم کوچیک که بهش قول دادم نگه دارم..نمیخوام اونم مثله من تویه گذشته گیر کنه..میخوام هر وقت که به من فکر کرد، خاطره ی اون روزی رو که ماله هم شدیم رو به یاد بیاره
مرد به دختر نگاه کرد:
×مگه لوسیفر پدر خونده ات نیست؟! چرا باید بخواد با دخترش مبارزه کنه و اونو بک*شه؟
ماریا در حالی که پرده ی اشک جلوی دیدش رو گرفته بود گفت:
+ قرار نیست بزاره با یه انسان فانی ازدواج کنم...به خصوص اگه بفهمه که اون پسر، پسرِ سابقش بوده...که من باعث مرگش شدم
مرد عینکش رو از چشم هاشدر آورد:
×متوجه منظورت نمیشم
ماریا در حالی که به میز خیره شده بود گفت:
+ یه فرشته بودم.. جونگکوک یه شیطان..عاشق هم شدیم..اون به خاطر من خدا رو پرستید..دیگران فهمیدن..لوسیفر جونگکوک رو وادار کرد تا اسمه منو بگه تا بتونه جون پسرش رو نجات بده..جونگکوک نگفت ..پدرش دستور داد بال هاش رو جدا کنن تا محکوم به زندگی تویه زمین شه..جونگکوک به خاطر من مرد...تا مدت ها حافظه ام رو از دست دادم..لوسیفر به مجسمه از پسرش ساخ...مجسمه ای که بال های جونگکوک رو که جدا کرده بودن روش قرار داشت..من به خاطر اون لوسیفر رو پرستیدم...یه شیطان شدم،به لوسیفر نزدیک شدم،حافظه ام رو به دست آوردم،خیلیا رو کشتم..تا در نهایت بتونم لوسیفر اونقدر به لوسیفر نزدیک شم که بتونم بک*شمش
تا اینکه.. زندگی دوباره جونگکوک رو به من بخشید
حالا نوبت منه که براش بمیرم
چون اگه لوسیفر با خبر شه که جونگکوک در کالبد یه انسان به دنیا اومده اونو به قتل می رسونه،پس...یا من زنده میمونم یا لوسیفر!
ملودی صحبت میکنه: سلامم! شرمنده بچه ها که این یه مدت نبودم! واسه ی این آخر هفته که گذشت، معلم شیمی مون تحلیل ۳۰۰ تا تست رو بهمون داده بود،علاوه بر اینکه کله هفته رو هم امتحان داشتیم،اصن من کله پنجشنبه رو تا صب بیدار موندم ولی تموم نشد! تازه قرار بود واسه ی تولدم کلی سوپرایز داشته باشم براتون که نشد،ولی مطمئن باشین سرم یکم خلوت شه به اونا هم میرسیم!
۷.۶k
۱۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.