رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁶⁵ ¤
_______________________________
آماندا : حالا کجا میریم
این یوپ : این یعنی آشتی ؟
آماندا : خدایاااا منو نارنگی کن ، نهههه
این یوپ : توروخدااا
آماندا : فک نکن با این کارات میتونی نظرمو جلب کنی فقط برو و هیچ حرفی نزن
این یوپ : باشه ( ناراحت )
چرا فکر میکنه با این کارش میبخشمش؟
اون نمیدونه باهام چیکار کرده
اون نمیدونه الان بحث زندگی منه
من نشدم جنا ، جنا نشد یکی دیگه دختر براش زیاده
نمیدونستم کجا میره فقط میخواستم بحث و تموم کنم
بعد از یه ساعت رانندگی که تو سکوت مطلق بود رسیدیم به یه کلبه چوبی
دقیقا ته همون جاده بود
این یوپ پیاده شد و منم پیاده شد ، سفت دستامو گرفته بود که فرار نکنم
نمیدونست که مثل چی از جنگل میترسم مخصوصا تو این هوای تاریک
منو برد سمت کلبه و در و باز کرد و رفتیم تو
کلید و انداخت تو در و قفلش کرد
جای دنجی بود
یه دست مبل راحتی وسط و یه میز کوچولو جلوش
گوشه هال هم که میشد پنجره هم یه صندلی راحت بود
با یه آشپز خونه نقلی
آماندا : اینجا منو میخواستی بیاری ؟
این یوپ : آره
آماندا : حالا تنهام میزاری
این یوپ : معلومه که نه
آماندا : آهان
حرف دیگه ای نزدم و رفتم سمت پنجره ، مه همه جا رو گرفته بود احساس خستگی زیادی میکردم
همونجا ولو شدم رو زمین
این یوپ اومد سمتم و بلندم کرد
این یوپ : حالت خوبه چیشد
آماندا : مگه مهمه
این یوپ : مهمه که میپرسم ( جدی )
آماندا : نه ، اصلا خوب نیستم از هیچ لحاظ خوب نیستم نمیخوام عزرائیل زندگی مو ببینم فقط برو اگه میخوای خوب باشم فقط یه مدت تنهام بزار
این یوپ : نمیتونم تنها تو جنگل ولت کنم
آماندا : حداقل تو چشمم نباش ، صبح ها برو ، هرجایی میخوای برو و شب ها فقط بیا
ازت خواهش میکنم
این یوپ : باشه فردا میرم
آماندا : ممنون
این یوپ : چرا انقد رسمی حرف میزنی
آماندا : انتظار نداشته باش با یه آدم غریبه احساس راحتی کنم
این یوپ : غریبه ؟ من شوهرت چرا نمیفهمی برای چی باید با من راحت نباشی ، آماندا من همونم ها من همون این یوپم که هرشب بدون اون خوابت نمیبرد ، همونی که روزی دویست بار بهش میگفتی عاشقشی ، همونی که از کنارش جم نمیخوردی و همیشه کنارش احساس امنیت میکردی
چرا دیگه مث قبل نیستی
آماندا : خوبه الان داری حس منو درک میکنی میفهمی من چی کشیدم ، میفهمی وقتی محل سگم بهم نمیدادی چی میکشیدم ، میفهمی که وقتی به عنوان یه کلفت باهام برخورد میکردی چقد خورد میشدم
من صدای خورد شدن قلبمو هرروز میشنیدم هر روز ( بغض )
این یوپ : من معذرت میخوام
آماندا : انقد این جمله لعنتی رو نگو ، نمیتونی با یه عذر خواهی زندگی رو برگردونی ، فقط باید بهش فرصت بدی
فرصت میدونی یعنی چی ؟
________________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁶⁵ ¤
_______________________________
آماندا : حالا کجا میریم
این یوپ : این یعنی آشتی ؟
آماندا : خدایاااا منو نارنگی کن ، نهههه
این یوپ : توروخدااا
آماندا : فک نکن با این کارات میتونی نظرمو جلب کنی فقط برو و هیچ حرفی نزن
این یوپ : باشه ( ناراحت )
چرا فکر میکنه با این کارش میبخشمش؟
اون نمیدونه باهام چیکار کرده
اون نمیدونه الان بحث زندگی منه
من نشدم جنا ، جنا نشد یکی دیگه دختر براش زیاده
نمیدونستم کجا میره فقط میخواستم بحث و تموم کنم
بعد از یه ساعت رانندگی که تو سکوت مطلق بود رسیدیم به یه کلبه چوبی
دقیقا ته همون جاده بود
این یوپ پیاده شد و منم پیاده شد ، سفت دستامو گرفته بود که فرار نکنم
نمیدونست که مثل چی از جنگل میترسم مخصوصا تو این هوای تاریک
منو برد سمت کلبه و در و باز کرد و رفتیم تو
کلید و انداخت تو در و قفلش کرد
جای دنجی بود
یه دست مبل راحتی وسط و یه میز کوچولو جلوش
گوشه هال هم که میشد پنجره هم یه صندلی راحت بود
با یه آشپز خونه نقلی
آماندا : اینجا منو میخواستی بیاری ؟
این یوپ : آره
آماندا : حالا تنهام میزاری
این یوپ : معلومه که نه
آماندا : آهان
حرف دیگه ای نزدم و رفتم سمت پنجره ، مه همه جا رو گرفته بود احساس خستگی زیادی میکردم
همونجا ولو شدم رو زمین
این یوپ اومد سمتم و بلندم کرد
این یوپ : حالت خوبه چیشد
آماندا : مگه مهمه
این یوپ : مهمه که میپرسم ( جدی )
آماندا : نه ، اصلا خوب نیستم از هیچ لحاظ خوب نیستم نمیخوام عزرائیل زندگی مو ببینم فقط برو اگه میخوای خوب باشم فقط یه مدت تنهام بزار
این یوپ : نمیتونم تنها تو جنگل ولت کنم
آماندا : حداقل تو چشمم نباش ، صبح ها برو ، هرجایی میخوای برو و شب ها فقط بیا
ازت خواهش میکنم
این یوپ : باشه فردا میرم
آماندا : ممنون
این یوپ : چرا انقد رسمی حرف میزنی
آماندا : انتظار نداشته باش با یه آدم غریبه احساس راحتی کنم
این یوپ : غریبه ؟ من شوهرت چرا نمیفهمی برای چی باید با من راحت نباشی ، آماندا من همونم ها من همون این یوپم که هرشب بدون اون خوابت نمیبرد ، همونی که روزی دویست بار بهش میگفتی عاشقشی ، همونی که از کنارش جم نمیخوردی و همیشه کنارش احساس امنیت میکردی
چرا دیگه مث قبل نیستی
آماندا : خوبه الان داری حس منو درک میکنی میفهمی من چی کشیدم ، میفهمی وقتی محل سگم بهم نمیدادی چی میکشیدم ، میفهمی که وقتی به عنوان یه کلفت باهام برخورد میکردی چقد خورد میشدم
من صدای خورد شدن قلبمو هرروز میشنیدم هر روز ( بغض )
این یوپ : من معذرت میخوام
آماندا : انقد این جمله لعنتی رو نگو ، نمیتونی با یه عذر خواهی زندگی رو برگردونی ، فقط باید بهش فرصت بدی
فرصت میدونی یعنی چی ؟
________________________________________
۳.۲k
۰۴ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.