ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
ℝ𝕖𝕧𝕖𝕣𝕤𝕖...! معکوس
last 𝑝𝑎𝑟𝑡...
_ببخشید هایون ولی من...خیلی وقته دلمو بهت باختم..
با هر قدمی که برمیداشت زمین مثل یه قلبی که درحال شکستنه بیشتر شکاف برمیداشت
ترس رو فراموش کرد...با چشمهای بسته به سمت روحی که الان فرشته ی مرگش بود قدم برمیداشت
عشق دوباره تو قلبش جوونه زده بود.. اما اجازه ی رسیدن بهش رو داشت؟ایا قرار بود دوباره از دستش بده؟
_یه بار ترکم کردی...یه بار فراموشت کردم...قرار نیست تکرارش کنیم
دست های هایون نمیتونست سنگینیشو تحمل کنه هر لحظه بیشتر از قبل روی صخره میلغزید
قطره اشکی که بی رحمانه به چشمهای هایون هجوم اورده بود از روی گونه های خیسش پایین ریخت
+خیلی دوست دارم تهیونگ
بدن بی جونشو به اسمان سپرد...
تهیونگ با چشمهای پر تا لبه ی صخره دوید
_نههههه...هایونننن
*******
خواب یا کابوس؟ شاید ترس از دست دادن معشوق...
اون فقط یه کابوس دیده بود..نفس زنان درحالی که عرق سرد از پیشانیش میچکید روی تخت نشست
مبهوت به زنی که پشت به اون کنارش خوابیده بود خیره شد
ناباورانه به صورت زن نگاه کرد...اون هایون بود
_چطور ممکنه...تو افتادی...یعنی همش خواب بود؟
جسمشو به تخت سپرد و با خیال اینکه فقط کابوس دیده چشمهاشو روی هم گذاشت
*****
هایون لبخند ریزی زد و زمزمه کرد
+خواب نبود تهیونگا...
«««««««««
یه مادر برای محافظت از بچش حاظره هرکاری انجام بده
مثل مادر تهیونگ که قلبشو به روحی سپرد تا مراقب پسرش باشه
غافل از اینکه اون قلب عاشق شد و قسم خورد که فقط به خاطر تهیونگ بتپه
پایان :) ✨
نظرتون راجب این فیک؟؟
گایز من بعد خوندن یه داستان خیلی قشنگ فهمیدم با زبون خودم بهتر میتونم احساساتمو روی قلم بیارم برای همین سعی کردم فقط از زبان راوی بنویسم
من واقعا عاشق نویسندگی ام...اما تجربه ای ندارم..متاسفانه..سعی میکنم پیشرفت کنم
امیدوارم اینجوری دوست داشته باشین:)
last 𝑝𝑎𝑟𝑡...
_ببخشید هایون ولی من...خیلی وقته دلمو بهت باختم..
با هر قدمی که برمیداشت زمین مثل یه قلبی که درحال شکستنه بیشتر شکاف برمیداشت
ترس رو فراموش کرد...با چشمهای بسته به سمت روحی که الان فرشته ی مرگش بود قدم برمیداشت
عشق دوباره تو قلبش جوونه زده بود.. اما اجازه ی رسیدن بهش رو داشت؟ایا قرار بود دوباره از دستش بده؟
_یه بار ترکم کردی...یه بار فراموشت کردم...قرار نیست تکرارش کنیم
دست های هایون نمیتونست سنگینیشو تحمل کنه هر لحظه بیشتر از قبل روی صخره میلغزید
قطره اشکی که بی رحمانه به چشمهای هایون هجوم اورده بود از روی گونه های خیسش پایین ریخت
+خیلی دوست دارم تهیونگ
بدن بی جونشو به اسمان سپرد...
تهیونگ با چشمهای پر تا لبه ی صخره دوید
_نههههه...هایونننن
*******
خواب یا کابوس؟ شاید ترس از دست دادن معشوق...
اون فقط یه کابوس دیده بود..نفس زنان درحالی که عرق سرد از پیشانیش میچکید روی تخت نشست
مبهوت به زنی که پشت به اون کنارش خوابیده بود خیره شد
ناباورانه به صورت زن نگاه کرد...اون هایون بود
_چطور ممکنه...تو افتادی...یعنی همش خواب بود؟
جسمشو به تخت سپرد و با خیال اینکه فقط کابوس دیده چشمهاشو روی هم گذاشت
*****
هایون لبخند ریزی زد و زمزمه کرد
+خواب نبود تهیونگا...
«««««««««
یه مادر برای محافظت از بچش حاظره هرکاری انجام بده
مثل مادر تهیونگ که قلبشو به روحی سپرد تا مراقب پسرش باشه
غافل از اینکه اون قلب عاشق شد و قسم خورد که فقط به خاطر تهیونگ بتپه
پایان :) ✨
نظرتون راجب این فیک؟؟
گایز من بعد خوندن یه داستان خیلی قشنگ فهمیدم با زبون خودم بهتر میتونم احساساتمو روی قلم بیارم برای همین سعی کردم فقط از زبان راوی بنویسم
من واقعا عاشق نویسندگی ام...اما تجربه ای ندارم..متاسفانه..سعی میکنم پیشرفت کنم
امیدوارم اینجوری دوست داشته باشین:)
۱۸.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.