ایزابلا ویو :
ایزابلا ویو :
از ته دلم میخواستم فریاد بزنم و درخواست کمک کنم... مادرم راست میگفت اونها از من فقط استفاده میکنن
جک:قرار بود ماله یه ماه دیگه باشه ولی...
ایزابلا:بگو
جک:من شمارو فردا به اسپانیا میبرم میگم که شمارو تو یه اب پیدا کردم و حافظه یک سالتون از دست دادید گمان کنم که اونها کاری به شما ندارن شاهدخت و براتون یکسری داستان میگن اینطوری شما میتونید همه شواهد خیانت پیدا کنید و مجازاتشون کنید
ایزابلا :چرا بهم کمک میکنی؟
جک:با اینکه من یکی از پیروان شاهزاده تهیونگ هستم... ولی ملکه واقعی من شما هستید (احترام)
فردا صبح :
کاخ سلطنتی :
تمام پرده ها یه کاخ کشیده شده بودن و صبحونه مفصلی رویه میز غذا خوری سلطنتی بود جک.. دیروز.. خبره.. پیدا... کردنه... ایزابلا رو.. به کاخ رسونده بود...
تهیونگ با چندین خدمت گذار برای استقبال از ایزابلا اومده بودن
کوک هم گوشه ای وایستاده بود
بعد از اینکه اومدنش اعلام شد، ایزابلا پشت جک شروع کردن به طرفه تهیونگ رفت
جک احترامی گذاشت :شاهزاده
تهیونگ هم با سرش فهموند که کافیه
تهیونگ:ایزابلا، حالت خوبه جاییت که زخمی نشده عزیزم؟!
ایزابلا ابرویی بالا داد
ایزابلا:حالم خوبه تهیونگ!
تهیونگ ویو:
دوباره.... دوباره.... دیگه منو برادر صدا نمیکنه.. مثل یه سال پیش شده
که یهو
کوک:مگه بهت یاد ندادیم که باید برادر یا شاهزاده صدامون کنی؟ یادت رفته!
ایزابلا:کوک... منظورت چیه؟
کوک تا خواست حرفه دیگه ای بزنه جک روبه جک گفت :بهتره بری لباستو عوض کنی، شاهدخت
ایزابلا ویو:سریع وارد قصر شدم و از پله های بالا رفتم و به اتاقم رفتم
.... کل دیشب بیدار موندم تا به کار هایی که باید بکنم فکر کردم همه رو برنامه ریزی کردم
سریع یه لباس از کمد برداشتم و پوشیدم (اسلاید دو)
بعد از پوشیدن خواستم برم که چشمم خورد به یه پاکت رویه میز
رویه صندلی نشستم و شروع کردن گشتن برای نام نویسنده
پدرم بود! پدرم برای من هم وصیتی به جا گذاشته
بود وقتی درشو باز کردم نامه ای نبود ُو فقط شبیه یه گردنبند و یادداشت کوچیکی بود
گردنبند گرفتم دستم یه گردنبند قلب شکل و ماده مایع خونی رنگی توش بود(اسلاید سه) .. اون... قلب حس اشنایی بهم میداد با دستم نوازشگرانه رویه گردنبد کشیدم این قلب حس میکردم خیلی محکمه از افکارم بیرون اومدم و یادداشت رو بیرون اوردم
مواظب گردنبند خونین باش و در اسرع وقت نابودش کن برای همیشه
این چیه؟!
گردنبند رویه میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم
و دوباره برگشتم...
میز غذا خوری سلطنتی امروز چهار نفر رو پذیرفته بود برادران، ایزابلا، جک،
سکوتی همجا رو تصرف کرده بود خدمه ها یه کمی کنار میز بودن
که کوک لب زد :شاهدخت... شنیدم... کمی از خاطراتتون رو از دست دادید!
از ته دلم میخواستم فریاد بزنم و درخواست کمک کنم... مادرم راست میگفت اونها از من فقط استفاده میکنن
جک:قرار بود ماله یه ماه دیگه باشه ولی...
ایزابلا:بگو
جک:من شمارو فردا به اسپانیا میبرم میگم که شمارو تو یه اب پیدا کردم و حافظه یک سالتون از دست دادید گمان کنم که اونها کاری به شما ندارن شاهدخت و براتون یکسری داستان میگن اینطوری شما میتونید همه شواهد خیانت پیدا کنید و مجازاتشون کنید
ایزابلا :چرا بهم کمک میکنی؟
جک:با اینکه من یکی از پیروان شاهزاده تهیونگ هستم... ولی ملکه واقعی من شما هستید (احترام)
فردا صبح :
کاخ سلطنتی :
تمام پرده ها یه کاخ کشیده شده بودن و صبحونه مفصلی رویه میز غذا خوری سلطنتی بود جک.. دیروز.. خبره.. پیدا... کردنه... ایزابلا رو.. به کاخ رسونده بود...
تهیونگ با چندین خدمت گذار برای استقبال از ایزابلا اومده بودن
کوک هم گوشه ای وایستاده بود
بعد از اینکه اومدنش اعلام شد، ایزابلا پشت جک شروع کردن به طرفه تهیونگ رفت
جک احترامی گذاشت :شاهزاده
تهیونگ هم با سرش فهموند که کافیه
تهیونگ:ایزابلا، حالت خوبه جاییت که زخمی نشده عزیزم؟!
ایزابلا ابرویی بالا داد
ایزابلا:حالم خوبه تهیونگ!
تهیونگ ویو:
دوباره.... دوباره.... دیگه منو برادر صدا نمیکنه.. مثل یه سال پیش شده
که یهو
کوک:مگه بهت یاد ندادیم که باید برادر یا شاهزاده صدامون کنی؟ یادت رفته!
ایزابلا:کوک... منظورت چیه؟
کوک تا خواست حرفه دیگه ای بزنه جک روبه جک گفت :بهتره بری لباستو عوض کنی، شاهدخت
ایزابلا ویو:سریع وارد قصر شدم و از پله های بالا رفتم و به اتاقم رفتم
.... کل دیشب بیدار موندم تا به کار هایی که باید بکنم فکر کردم همه رو برنامه ریزی کردم
سریع یه لباس از کمد برداشتم و پوشیدم (اسلاید دو)
بعد از پوشیدن خواستم برم که چشمم خورد به یه پاکت رویه میز
رویه صندلی نشستم و شروع کردن گشتن برای نام نویسنده
پدرم بود! پدرم برای من هم وصیتی به جا گذاشته
بود وقتی درشو باز کردم نامه ای نبود ُو فقط شبیه یه گردنبند و یادداشت کوچیکی بود
گردنبند گرفتم دستم یه گردنبند قلب شکل و ماده مایع خونی رنگی توش بود(اسلاید سه) .. اون... قلب حس اشنایی بهم میداد با دستم نوازشگرانه رویه گردنبد کشیدم این قلب حس میکردم خیلی محکمه از افکارم بیرون اومدم و یادداشت رو بیرون اوردم
مواظب گردنبند خونین باش و در اسرع وقت نابودش کن برای همیشه
این چیه؟!
گردنبند رویه میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم
و دوباره برگشتم...
میز غذا خوری سلطنتی امروز چهار نفر رو پذیرفته بود برادران، ایزابلا، جک،
سکوتی همجا رو تصرف کرده بود خدمه ها یه کمی کنار میز بودن
که کوک لب زد :شاهدخت... شنیدم... کمی از خاطراتتون رو از دست دادید!
۳.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.