رمان ارباب من پارت: ۴۲
تو یه لحظه وقتی دید لبام داره سیاه میشه دستاش رو ول کرد و منم روی زمین نشستم و به سرفه کردن افتادم.
_ فقط یه بار دیگه این حرف رو در مورد خواهرِ من بزنی جدی جدی با همین دستام خفه ات میکنم!
نفس کشیدن برام سخت شده بود اما به زور تمام اکسیژنی که اطرافم بود رو بلعیدم و راه نفسم باز شد.
اونم انگار دست بردار نبود چون به سمتم خم شد و گفت:
_ حالیت شد یا نه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ نه، مگه تو وقتی اون کار رو باهام کردی چیزی حالیت بود؟
با شنیدن حرفم دوباره عصبی شد و شمرده گفت:
_ با من لجبازی نکن!
دستش رو پس زدم و آروم گفتم:
_ حالا که دیگه چیزی نمونده بخوای ازم بگیری، پس بذار برم!
_ بری؟
_ اره برم
_ فعلا هستیم در خدمتتون، زوده برا رفتن!
بدون اینکه به پوزخند یا لحن مسخره اش توجهی کنم، گفتم:
_ ازت متنفرم، حتی اگه یه روز به مرگم مونده باشه ازت انتقام میگیرم
_ تو تا روز مرگت تو این خونه ای و نمیتونی کاری کنی
_ به همین خیال باش!
_ هستم
دندونام روی هم فشار دادم که یکهو مثل وحشیا زیر پاهام رو گرفت و بغلم کرد.
جیغی کشیدم و گفتم:
_ عوضی ولم کن
_ وقتی نمیای بخوابی مجبورم اینجوری ببرمت
_ ولم کن عه
_ ولت کنم؟
_ آره عوضی
بالا تخت ایستاد و روی تخت پرتم کرد.
_ بخواب
_ دلم نمیخواد کنار کسی که ازش متنفرم بخوابم!
_ مجبوری
_ نیستم
_ هستی
بعد هم دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت:
_ هیس بخواب
یکم دیگه دست و پا زدم اما وقتی نتونستم از چنگش دربیام، دیگه تکون نخوردم، دوباره اشکام سرازیر شد و به این فکر کردم که چطوری از این برزخ فرار کنم...
_ فقط یه بار دیگه این حرف رو در مورد خواهرِ من بزنی جدی جدی با همین دستام خفه ات میکنم!
نفس کشیدن برام سخت شده بود اما به زور تمام اکسیژنی که اطرافم بود رو بلعیدم و راه نفسم باز شد.
اونم انگار دست بردار نبود چون به سمتم خم شد و گفت:
_ حالیت شد یا نه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ نه، مگه تو وقتی اون کار رو باهام کردی چیزی حالیت بود؟
با شنیدن حرفم دوباره عصبی شد و شمرده گفت:
_ با من لجبازی نکن!
دستش رو پس زدم و آروم گفتم:
_ حالا که دیگه چیزی نمونده بخوای ازم بگیری، پس بذار برم!
_ بری؟
_ اره برم
_ فعلا هستیم در خدمتتون، زوده برا رفتن!
بدون اینکه به پوزخند یا لحن مسخره اش توجهی کنم، گفتم:
_ ازت متنفرم، حتی اگه یه روز به مرگم مونده باشه ازت انتقام میگیرم
_ تو تا روز مرگت تو این خونه ای و نمیتونی کاری کنی
_ به همین خیال باش!
_ هستم
دندونام روی هم فشار دادم که یکهو مثل وحشیا زیر پاهام رو گرفت و بغلم کرد.
جیغی کشیدم و گفتم:
_ عوضی ولم کن
_ وقتی نمیای بخوابی مجبورم اینجوری ببرمت
_ ولم کن عه
_ ولت کنم؟
_ آره عوضی
بالا تخت ایستاد و روی تخت پرتم کرد.
_ بخواب
_ دلم نمیخواد کنار کسی که ازش متنفرم بخوابم!
_ مجبوری
_ نیستم
_ هستی
بعد هم دستش رو گذاشت روی دهنم و گفت:
_ هیس بخواب
یکم دیگه دست و پا زدم اما وقتی نتونستم از چنگش دربیام، دیگه تکون نخوردم، دوباره اشکام سرازیر شد و به این فکر کردم که چطوری از این برزخ فرار کنم...
۱۱.۸k
۲۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.