قانون عشق p40
میدونستم جونگ کوک عاشق بچس همیشه با بچه های تو فامیل خوب گرم میگرفت و بازی میکرد
اما حالا به هیچ وجه نباید بفهمه من حاملم ...اون دیگه از من گذشته پس قطعا اهمیتی هم به بچم نمیده
وقتی رسیدیم خونه سرپرست مین بی سر و صدا خدمتکارا رو دور خودش جمع کرد و همشون رو از بارداریه من مطلع کرد
بهم تبریک گفتن منم تشکر کردم و به ظاهر لبخند زدم
قبل از اینکه برن سر کاراشون گفتم: صبر کنین یه خواهشی ازتون دارم ...لطفا هیچ حرفی راجب این موضوع نزنین جونگ کوک هیچی نباید بفهمه باشه؟
وقتی گفتن چیزی نمیگن دلم قرص شد
ولی بهر حال بعد چند ماه شکمم بزرگ میشد و هر کسی یه کیلومتریم رد میشد میفهمید حاملم
تا شب بغضمو تحمل کردم......با هر بار دیدن جونگ کوک یه حالی میشدم ، قابل توصیف نیس ولی هر چی که هست خوب نیست
رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ...بعد کلی فکر کردن ب نتیجه ای رسیدم که توش دو دل بودم
خودمم بچه خیلی دوس دارم ولی این اتفاق نباید بیوفته
فردا صبح شد و همون طور که با خودم قرار گذاشته بودم سرپرست مین رو به گوشه ی خلوتی از باغ بردم تا باهاش حرف بزنم
سرپرست مین: چیشده میون سو ..حرف بزن
بعد کلی دست دست کردن گفتم: من میخوام این بچه رو سقط کنم
چشاش اندازه نعلبکی گرد شد: چییی ..چی داری میگی
من: سرپرست مین درکم کن ......بچه ای که بی پدر باشه چه آینده ای داره .....اگه دو روز دیگه ازم بپرسه چرا پدری نداره چی بهش بگم ؟؟،بگم بابات عاشقم نبود وقتی معشوقه چند سال پیشش رو دید ولم کرد رفت ،
تازه من تنهایی چجوری هم کار کنم تا خرج زندگیمو در بیارم هم بچه بزرگ کنم .....قبل از اینکه دیر بشه میخوام سقطش کنم
سرپرست مین دستاشو دو طرف صورتم گذاشت
با لحن مهربون و غمگین گفت :تو نمیدونی داری خودتو از چه نعمتی محروم میکنی ..مادر شدن خیلی بیشتر از این حرفا لذت داره قشنگم
یع دستشو گذاشت رو شکمم و ادامه داد: الان یه نوزاد کوچولو تو شکمته که نفسش به نفست بنده ...از وجود تو داره تغذیه میکنه ...از این نعمتی ک خدا بهت داده ناشکری نکن ،
تو اون قدر مهربون و خوش قلبی که آزارت ب مورچه هم نمیرسه ....چه برسه بخوای بچه ای که از گوشت و استخونته رو بکشی ...دخترم این بچه با خودش روزیشم میاره نگران نباشه همه چی درس میشه
با حرفای سرپرست مین اروم شدم
وقتی رفتم بغلش یه لحظه دلم خواست الان مامانم اینجا بود ..چقدر ذوق میکرد اگه میفهمید ک داره مامانبزرگ میشه
سرپرست مین رفت داخل..یکم میون چمنا و گلا راه رفتم تا حالم جا بیاد
اروم دستمو رو شکمم گذاشتم ، میخواستم باهاش حرف بزنم ..نگهت میدارم کوچولوی من
با اینکه پدر نداری ولی خودم هم جای پدر و هم مادرو برات پر میکنم
اما حالا به هیچ وجه نباید بفهمه من حاملم ...اون دیگه از من گذشته پس قطعا اهمیتی هم به بچم نمیده
وقتی رسیدیم خونه سرپرست مین بی سر و صدا خدمتکارا رو دور خودش جمع کرد و همشون رو از بارداریه من مطلع کرد
بهم تبریک گفتن منم تشکر کردم و به ظاهر لبخند زدم
قبل از اینکه برن سر کاراشون گفتم: صبر کنین یه خواهشی ازتون دارم ...لطفا هیچ حرفی راجب این موضوع نزنین جونگ کوک هیچی نباید بفهمه باشه؟
وقتی گفتن چیزی نمیگن دلم قرص شد
ولی بهر حال بعد چند ماه شکمم بزرگ میشد و هر کسی یه کیلومتریم رد میشد میفهمید حاملم
تا شب بغضمو تحمل کردم......با هر بار دیدن جونگ کوک یه حالی میشدم ، قابل توصیف نیس ولی هر چی که هست خوب نیست
رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ...بعد کلی فکر کردن ب نتیجه ای رسیدم که توش دو دل بودم
خودمم بچه خیلی دوس دارم ولی این اتفاق نباید بیوفته
فردا صبح شد و همون طور که با خودم قرار گذاشته بودم سرپرست مین رو به گوشه ی خلوتی از باغ بردم تا باهاش حرف بزنم
سرپرست مین: چیشده میون سو ..حرف بزن
بعد کلی دست دست کردن گفتم: من میخوام این بچه رو سقط کنم
چشاش اندازه نعلبکی گرد شد: چییی ..چی داری میگی
من: سرپرست مین درکم کن ......بچه ای که بی پدر باشه چه آینده ای داره .....اگه دو روز دیگه ازم بپرسه چرا پدری نداره چی بهش بگم ؟؟،بگم بابات عاشقم نبود وقتی معشوقه چند سال پیشش رو دید ولم کرد رفت ،
تازه من تنهایی چجوری هم کار کنم تا خرج زندگیمو در بیارم هم بچه بزرگ کنم .....قبل از اینکه دیر بشه میخوام سقطش کنم
سرپرست مین دستاشو دو طرف صورتم گذاشت
با لحن مهربون و غمگین گفت :تو نمیدونی داری خودتو از چه نعمتی محروم میکنی ..مادر شدن خیلی بیشتر از این حرفا لذت داره قشنگم
یع دستشو گذاشت رو شکمم و ادامه داد: الان یه نوزاد کوچولو تو شکمته که نفسش به نفست بنده ...از وجود تو داره تغذیه میکنه ...از این نعمتی ک خدا بهت داده ناشکری نکن ،
تو اون قدر مهربون و خوش قلبی که آزارت ب مورچه هم نمیرسه ....چه برسه بخوای بچه ای که از گوشت و استخونته رو بکشی ...دخترم این بچه با خودش روزیشم میاره نگران نباشه همه چی درس میشه
با حرفای سرپرست مین اروم شدم
وقتی رفتم بغلش یه لحظه دلم خواست الان مامانم اینجا بود ..چقدر ذوق میکرد اگه میفهمید ک داره مامانبزرگ میشه
سرپرست مین رفت داخل..یکم میون چمنا و گلا راه رفتم تا حالم جا بیاد
اروم دستمو رو شکمم گذاشتم ، میخواستم باهاش حرف بزنم ..نگهت میدارم کوچولوی من
با اینکه پدر نداری ولی خودم هم جای پدر و هم مادرو برات پر میکنم
۶۴.۰k
۱۹ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.