در میان سیاهی های این شهر، من نیمکتی را میشناسم... نیمکتی
در میان سیاهی های این شهر، من نیمکتی را میشناسم... نیمکتی که تنها در سرما و تاریکی شب و گذر بی تفاوت عابرین روز همچنان ایستاده. نیمکتی که همراه با من برای دیدن تو انتظارها کشیده... یادش بخیر همیشه دیر می آمدی و من تا آمدنت با نیمکت انتظار قرارهای عاشقانه مان خلوت میکردم... گویی نیمکت هم در شوق و هیجان دیدنت در انتظاری لذت بخش به سر میبرد... وقتی می آمدی و در کنار من مینشستی روی نیمکت همیشگیمان، همان که خودت از انبوه نیمکت های آهنی این شهر برگزیدی، همه چیز جان میگرفت، احساس شکوفه میزد و عاطفه پر میگرفت...
یادش بخیر ... یادم هست تو عاشقانه بر روی این نیمکت تنها، دست نوازش کشیدی و به مانند پریان افسانه ای، به او جان دادی... نیمکت خسته ای که گرد دیرینه ای آن را پوشیده بود. تو با عشق خاک فراموشی را از چهره اش زدودی و در برش بنشستی... یادش بخیر چه قرارهایی بود... چه گرمایی مابینمان بود... تو بودی و انگار هیچ غمی نبود... حال ای نگار دلربای من؛ کجایی؟ کجایی که لشکر غم ها حتی به این نیمکت خسته دل هم رحمی نکرده است. کجایی تا اشک ها و بغض های شبانه ی نیمکت دیروز قرارهای عاشقانه مان را ببینی... آه که چقدر دلم هوایت را کرده ... این روزها در جستجوهای نافرجام خود، پا به قلمرو خاطرات گذاشته ام. گه گاه در هوای بوییدن عطر نفس هایت دمی را بر این نیمکت مینشینم... تو سالهاست که رفته ای اما هنوز انگار عطری از وجودت را بر روی این نیمکت ساده دل جا گذاشته ای... حال عجیبیست نیمکت بدون تو... حال عجیبیست نشستن در وعده گاه دیروز بدون انتظار آمدنت... آه ... نمی دانم تا به کی به دیدار این نیمکت خواهم رفت و با او در فراغ تو اشک خواهیم ریخت...
یادش بخیر ... یادم هست تو عاشقانه بر روی این نیمکت تنها، دست نوازش کشیدی و به مانند پریان افسانه ای، به او جان دادی... نیمکت خسته ای که گرد دیرینه ای آن را پوشیده بود. تو با عشق خاک فراموشی را از چهره اش زدودی و در برش بنشستی... یادش بخیر چه قرارهایی بود... چه گرمایی مابینمان بود... تو بودی و انگار هیچ غمی نبود... حال ای نگار دلربای من؛ کجایی؟ کجایی که لشکر غم ها حتی به این نیمکت خسته دل هم رحمی نکرده است. کجایی تا اشک ها و بغض های شبانه ی نیمکت دیروز قرارهای عاشقانه مان را ببینی... آه که چقدر دلم هوایت را کرده ... این روزها در جستجوهای نافرجام خود، پا به قلمرو خاطرات گذاشته ام. گه گاه در هوای بوییدن عطر نفس هایت دمی را بر این نیمکت مینشینم... تو سالهاست که رفته ای اما هنوز انگار عطری از وجودت را بر روی این نیمکت ساده دل جا گذاشته ای... حال عجیبیست نیمکت بدون تو... حال عجیبیست نشستن در وعده گاه دیروز بدون انتظار آمدنت... آه ... نمی دانم تا به کی به دیدار این نیمکت خواهم رفت و با او در فراغ تو اشک خواهیم ریخت...
۲.۷k
۲۹ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.