سلام بر همه اومدم با دوپارتی از چویا امیدوارم خوشتون بیاد
سلام بر همه اومدم با دوپارتی از چویا امیدوارم خوشتون بیاد
نکته:اینجا اسمتون آکانه هست
___________________________________________________
ویو آکانه*
بعد از ماموریت با چویا به بار همیشگی رفتیم... حدود چهار روز تو ماموریت بودیم
برای رفع خستگی یه نوشیدنی مثل شراب یا ویسکی میتونست خستگیمونو بر طرف کنه!..اما امان از دست موری سان که یه ذره بیخیال چویا نمیشه...
آکانه:کی زنگ زده بود چویا؟
چویا:موری سان بود..
آکانه:خب؟
چویا:یه ماموریت داده*کمی از شرابش میخوره*
ویو نویسنده یعنی من*
درسته موری سان قراره هویج کوچولویه دخترک را دوباره به خطر بندازه اما دخترک اینبار دیگه منتظر نماند و داد زد
آکانه:بدون من هیچ جایی نمیری ناکاهارا چویا!
چویا:*نیشخندی زد*قرار نیست بدون تو برم
آکانه:چ..چ.چی؟
چویا:*لبخند چشم بسته*قراره توهم بیای موری سان گفت به موهبتت نیاز داریم!
درسته دختر از آن حرف چویا ذوق زده شد و پرید بغلش و تا تونست قربون صدقه
معشوقش رفت خیلی از این بابت که میتونه مراقب پسرک باشه خوشحال بود...
پرش زمان به فردا*
جلوی ساختمان مافیا منتظر چویا بودم تا بریم سراغ ماموریت اما با چیزی که دیدم خشکم زد!یه دختره بازوی چویا رو گرفته بود و براش عشوه میومد!بدو بدو سمت چویا رفتم و یه لبخند زوری زدم و پرسیدم
آکانه:میتونم بدونم ایشون کیه؟ ناکاهارا سان!
چویا میدونست وقتی ناکاهارا سان صداش میزنم یعنی از دستش ناراحتم...چویا اخمی کرد و جواب داد
چویا:یه کنه!که قراره تو ماموریت باهامون باشه
بعد این حرف خیالم راحت شد...سمت دختره رفتم دستشو کشیدم و بغل چویا درش آوردم،
میرای*اسم دختره*:هی چرا اینطوری میکنی؟دستمو ول کن!
آکانه:یک من ارشدتم،دو حق نداری داخل بغل مدیر اجرایی باشی!
ویو چویا*
وارد اتاق موری سان شدم به اطراف نگاه کردم..یه دختر دیدم که روبهروی موری سان وایساده بود...بهش میخورد ۱۷ ۱۸ سالش باشه.....وقتی با موری سان حرف زدم فهمیدم قراره تو ماموریت کنارمون باشه،بدون اینکه بزاره حرف بزنم اومد بازوم رو گرفت و کشید سمت در
ویو نویسنده*
پسرک از بحث این دو دختر خسته شد و داد زد(کافیه!)بعد همه ساکت شدن
پرش زمان به ساختمان متروکه*
همگی وارد ساختمان متروکه شدن..قرار بود دنبال شخصی موهبت دار بگردن،دخترک کوچکتر*میرای*دست دخترک بالغ را گرفت و به بهانه گشتن به طبقه بالا برد
ویو آکانه*
وقتی به طبقه بالا رسیدیم شروع کرد به چرت و پرت گفتن
میرای:تو چویا سانو دوست داری؟
آکانه:آره
میرای:خب اون قراره مال من بشه!
آکانه:باشه باشه منتظرم*لحن تمسخر*
بعد از اینکه جملم تموم شد اسلحه اش رو درآورد و گرفت سمتم!
میرای:برای اینکه مال من بشه تو باید حذف بشی!
آکانه:صبر کن اون اسلحه رو بیار پای...
_________________________________________________
برای پارت بعد ۷ لایک
نکته:اینجا اسمتون آکانه هست
___________________________________________________
ویو آکانه*
بعد از ماموریت با چویا به بار همیشگی رفتیم... حدود چهار روز تو ماموریت بودیم
برای رفع خستگی یه نوشیدنی مثل شراب یا ویسکی میتونست خستگیمونو بر طرف کنه!..اما امان از دست موری سان که یه ذره بیخیال چویا نمیشه...
آکانه:کی زنگ زده بود چویا؟
چویا:موری سان بود..
آکانه:خب؟
چویا:یه ماموریت داده*کمی از شرابش میخوره*
ویو نویسنده یعنی من*
درسته موری سان قراره هویج کوچولویه دخترک را دوباره به خطر بندازه اما دخترک اینبار دیگه منتظر نماند و داد زد
آکانه:بدون من هیچ جایی نمیری ناکاهارا چویا!
چویا:*نیشخندی زد*قرار نیست بدون تو برم
آکانه:چ..چ.چی؟
چویا:*لبخند چشم بسته*قراره توهم بیای موری سان گفت به موهبتت نیاز داریم!
درسته دختر از آن حرف چویا ذوق زده شد و پرید بغلش و تا تونست قربون صدقه
معشوقش رفت خیلی از این بابت که میتونه مراقب پسرک باشه خوشحال بود...
پرش زمان به فردا*
جلوی ساختمان مافیا منتظر چویا بودم تا بریم سراغ ماموریت اما با چیزی که دیدم خشکم زد!یه دختره بازوی چویا رو گرفته بود و براش عشوه میومد!بدو بدو سمت چویا رفتم و یه لبخند زوری زدم و پرسیدم
آکانه:میتونم بدونم ایشون کیه؟ ناکاهارا سان!
چویا میدونست وقتی ناکاهارا سان صداش میزنم یعنی از دستش ناراحتم...چویا اخمی کرد و جواب داد
چویا:یه کنه!که قراره تو ماموریت باهامون باشه
بعد این حرف خیالم راحت شد...سمت دختره رفتم دستشو کشیدم و بغل چویا درش آوردم،
میرای*اسم دختره*:هی چرا اینطوری میکنی؟دستمو ول کن!
آکانه:یک من ارشدتم،دو حق نداری داخل بغل مدیر اجرایی باشی!
ویو چویا*
وارد اتاق موری سان شدم به اطراف نگاه کردم..یه دختر دیدم که روبهروی موری سان وایساده بود...بهش میخورد ۱۷ ۱۸ سالش باشه.....وقتی با موری سان حرف زدم فهمیدم قراره تو ماموریت کنارمون باشه،بدون اینکه بزاره حرف بزنم اومد بازوم رو گرفت و کشید سمت در
ویو نویسنده*
پسرک از بحث این دو دختر خسته شد و داد زد(کافیه!)بعد همه ساکت شدن
پرش زمان به ساختمان متروکه*
همگی وارد ساختمان متروکه شدن..قرار بود دنبال شخصی موهبت دار بگردن،دخترک کوچکتر*میرای*دست دخترک بالغ را گرفت و به بهانه گشتن به طبقه بالا برد
ویو آکانه*
وقتی به طبقه بالا رسیدیم شروع کرد به چرت و پرت گفتن
میرای:تو چویا سانو دوست داری؟
آکانه:آره
میرای:خب اون قراره مال من بشه!
آکانه:باشه باشه منتظرم*لحن تمسخر*
بعد از اینکه جملم تموم شد اسلحه اش رو درآورد و گرفت سمتم!
میرای:برای اینکه مال من بشه تو باید حذف بشی!
آکانه:صبر کن اون اسلحه رو بیار پای...
_________________________________________________
برای پارت بعد ۷ لایک
۱.۶k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.