دزیره ویکوک
_ بشین، شیر گرم میخوری برات بیارم؟
_ نه ممنون... اممم... میشه بیاین بشینین؟
حرفی نزد و در حالی که گره ی بند حوله اش رو سفت میکرد
به نشیمن رفت و دقیقا کنار جونگکوک نشست. جونگکوک که
دستپاچه شده بود جمع تر نشست و دستهاش رو توی هم گره
زد، تهیونگ به نیم رخش زل زد و گفت:
_ نمیدونم چی باید بهت بگم... از وقتی دیدمت حتی توی
مسیر دیروز... یا حتی االن، باهام خوب حرف نزدی...
در حالی که به پارکت کف خونه خیره شده بود به سختی
جوابش رو داد:
_ راستش یکم برام سخته... خیلی وقته ندیدمتون...
تهیونگ پوزخندی زد. جلوتر اومد و دستش رو زیر چونه ی
جونگکوک برد و مجبورش کرد بهش زل بزنه:
_ شاید بهتره با زل زدن تو چشمای من شروع کنی
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، چشمهای تهیونگ
عمیق ترین نگاهی رو داشت که توی زندگیش نصیبش شده
بود:
_ این برام سخت تره... چشماتون غمی داره که ازش خجالت
میکشم.
لبخند تلخی زد و با صدای آرومی گفت:
_ تو مسئول غمای من نیستی.
_ دلم میخواد حالتون خوب باشه...
_ خوب بودن من و میخوای؟
خندید و به مبل تکیه داد با ابروی باال رفته گفت:
_ میخوای باور کنم پسری که ده سال تموم نذاشت من یه
عکس ازش ببینم، پسری که ده سال حتی یه بار حال من و
توی تماس هاش نپرسید االن به فکر خوب بودن حال منه؟
جونگکوک که نمیدونست چی باید بگه سرش رو به چپ و
راست تکون داد و دوباره مشغول بازی با انگشت هاش شد:
_ باهاتون غریبه شدم... تمام دلیلم همینه... اون حسی که
بهتون داشتم دیگه نبود... برای همین... هیچوقت روم نمیشد
در موردتون بپرسم... ولی پیش سویون...
با به یاد آوردن خواهرش حرفش رو ادامه نداد، بغضی که تا
گلوش اومده بود رو قورت داد و به چشمهای تهیونگ زل زد.
چشمهای درشتش پر از اشک شده بود، این پسر قطعا غمی
کمتر از تهیونگ نداشت:
_ دلت براش تنگ شده؟
_ مزخرف ترین جمله ی جهان این جمله است...
در حالی که چشمهاش پر از اشک بود، شونه اش رو باال
انداخت و ادامه داد:
_ یه مدت که بگذره... حتی اینکه یه روزی وجود داشته حس
نمیشه...
تهیونگ حرفی نزد از روی میز عسلی بسته ی سیگارش رو
برداشت و سیگاری خارج کرد:
_ تصمیم داری چقدر بمونی؟
بدون اینکه نگاهش رو از روبروش بگیره گفت:
_ فعال نمیخوام برگردم... راستش موندن پیش پدر و مادرم هم
سخته... امشب یکی از دوستام از فرانسه میاد احتماال از این به
بعد پیش اون میمونم خونه اش همینجاست یعنی توی همین
محله.
سیگار رو آروم بین لبهاش گذاشت و پک عمیقی بهش زد،
دود رو بیرون داد و با همون صدای آروم گفت:
_ فکر میکنی چی میشه؟
_ منظورتون و نمیفهمم.
به سمت جلو خم شد، آرنج هاش رو روی زانوش گذاشت و به
جونگکوک زل زد:
_ ادامه ی زندگی... چه بالیی سرمون میاد؟
از این فاصله زل زدن به چشمهای تهیونگ سخت بود اما نباید
خجالت میکشید:
_ نه ممنون... اممم... میشه بیاین بشینین؟
حرفی نزد و در حالی که گره ی بند حوله اش رو سفت میکرد
به نشیمن رفت و دقیقا کنار جونگکوک نشست. جونگکوک که
دستپاچه شده بود جمع تر نشست و دستهاش رو توی هم گره
زد، تهیونگ به نیم رخش زل زد و گفت:
_ نمیدونم چی باید بهت بگم... از وقتی دیدمت حتی توی
مسیر دیروز... یا حتی االن، باهام خوب حرف نزدی...
در حالی که به پارکت کف خونه خیره شده بود به سختی
جوابش رو داد:
_ راستش یکم برام سخته... خیلی وقته ندیدمتون...
تهیونگ پوزخندی زد. جلوتر اومد و دستش رو زیر چونه ی
جونگکوک برد و مجبورش کرد بهش زل بزنه:
_ شاید بهتره با زل زدن تو چشمای من شروع کنی
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، چشمهای تهیونگ
عمیق ترین نگاهی رو داشت که توی زندگیش نصیبش شده
بود:
_ این برام سخت تره... چشماتون غمی داره که ازش خجالت
میکشم.
لبخند تلخی زد و با صدای آرومی گفت:
_ تو مسئول غمای من نیستی.
_ دلم میخواد حالتون خوب باشه...
_ خوب بودن من و میخوای؟
خندید و به مبل تکیه داد با ابروی باال رفته گفت:
_ میخوای باور کنم پسری که ده سال تموم نذاشت من یه
عکس ازش ببینم، پسری که ده سال حتی یه بار حال من و
توی تماس هاش نپرسید االن به فکر خوب بودن حال منه؟
جونگکوک که نمیدونست چی باید بگه سرش رو به چپ و
راست تکون داد و دوباره مشغول بازی با انگشت هاش شد:
_ باهاتون غریبه شدم... تمام دلیلم همینه... اون حسی که
بهتون داشتم دیگه نبود... برای همین... هیچوقت روم نمیشد
در موردتون بپرسم... ولی پیش سویون...
با به یاد آوردن خواهرش حرفش رو ادامه نداد، بغضی که تا
گلوش اومده بود رو قورت داد و به چشمهای تهیونگ زل زد.
چشمهای درشتش پر از اشک شده بود، این پسر قطعا غمی
کمتر از تهیونگ نداشت:
_ دلت براش تنگ شده؟
_ مزخرف ترین جمله ی جهان این جمله است...
در حالی که چشمهاش پر از اشک بود، شونه اش رو باال
انداخت و ادامه داد:
_ یه مدت که بگذره... حتی اینکه یه روزی وجود داشته حس
نمیشه...
تهیونگ حرفی نزد از روی میز عسلی بسته ی سیگارش رو
برداشت و سیگاری خارج کرد:
_ تصمیم داری چقدر بمونی؟
بدون اینکه نگاهش رو از روبروش بگیره گفت:
_ فعال نمیخوام برگردم... راستش موندن پیش پدر و مادرم هم
سخته... امشب یکی از دوستام از فرانسه میاد احتماال از این به
بعد پیش اون میمونم خونه اش همینجاست یعنی توی همین
محله.
سیگار رو آروم بین لبهاش گذاشت و پک عمیقی بهش زد،
دود رو بیرون داد و با همون صدای آروم گفت:
_ فکر میکنی چی میشه؟
_ منظورتون و نمیفهمم.
به سمت جلو خم شد، آرنج هاش رو روی زانوش گذاشت و به
جونگکوک زل زد:
_ ادامه ی زندگی... چه بالیی سرمون میاد؟
از این فاصله زل زدن به چشمهای تهیونگ سخت بود اما نباید
خجالت میکشید:
۴.۶k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.