عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:①
امروز بهترین روزمه چون اول هفتس و دوباره باید کارامو شروع کنم... خلاصه خیلی پرتلاشم... رفتم سرویس کارهای لازمو انجام دادمو از سرویس خارج شدم... موهامو جلو اینه شونه کردمو دم اسبی بستم... رفتم سمت کمد لباس ها و یه لباس انتخاب کردمو پوشیدم... از اتاق خارج شدمو رفتم ازپله ها پایین... دیدم خدمتکار میزو چیده بابام سرمیز نشسته و ماما نمم در حال نشستن بود...
ا/ت: سلام.. صبح بخیر..
(مامان ا/ت رو با م نشون میدن باباشم با ب)
م ا/ت: سلام دخترم صبح توعم بخیر...
ب ا/ت: سلام دخترم...
م ا/ت: به موقع بیدار شدی میز حاضره...
نشستیم سر میز و در حال خوردن صبحونه بودیم...
ب ا/ت: عزیزم زنگ بزن شب خانواده ی کیم بیان اینجا..
م ا/ت:عاا... راست میگی... باشه زنگ میزنم...
ا/ت: کیا میخوان شب بیان... کدوم خانواده کیم؟
ب ا/ت: امم... راستش خانواده ی کیم تهیونگ... با پدرو مادرش
ا/ت:چییی؟! اون مافیاعه؟! دقیقا برای چی؟(عصبی)
م ا/ت: دخترم اروم باش... اونا شب میان برای کارشون میدونی دیگه بابات با باباش کیم تهیونگو خود تهیونگ مافیان... باید یه کاری انجام بدن ک به توهم مربوط میشه...
ا/ت: همین که میان کم نبود... این قضیه ب منم مربوط میشه؟ ببین پدرو مادر عزیزم... درسته خانواده ی ما با خانواده ی اونا مافیان ولی به هیچ وجه ب من مربوط نمیشه من خودم کارم اینه ک مافیاهارو بگیرم..ن اینکه باهاشون همکاری کنم...(عصبی)
ب ا/ت: راستش... بخاطر مافیا بهت مربوط نمیشه یه چی دیگس...
ا/ت: چی؟
ب ا/ت: بزار بیان خودت میفهمی...
ا/ت: اوفف... اشتهام کور شد من دیگه میرم تو اتاقم حاضر شم کلی کار دارم ...
م ا/ت: باشه عزیزم...
ویو ا/ت
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم از عصبانیت اشتهام کور شد... از جام بلند شدمو گفتم که کلی کار دارم و پاشدم رفتم تو اتاقم... قدم هامو محکم از عصبانیت ورداشتم در اتاقمو باز کردم... وارد شدمو به سمت کمد لباسا رفتم...شلوار بگ مشکیمو با کت مشکی و یه کلا مشکی گذاشتم رو سرم و از زیر یه تیشترت سفید پوشیدم... دستبند سیاه خوشگلی که دوستمم داده رو دستم کردمو کیفمو ورداشتمو از اتاق زدم بیرون.... از پله پایین رفتم... با مامانو بابام خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون....سوار ماشینم شدمو به سمت کاراگاه حرکت کردم... خوب من یه کاراگاهم... نه اینکه بخوام با مافیا دست باشم... برعکس مافیا هارو با ادم بد ها میگرم...حرکت کردمو بعد چند مین رسیدم... از ماشین پیاده شدمو وارد کاراگاه شدم...
لونا: رسیدی؟
ا/ت: اره رسیدم...
روبرومو نگاه کردمو دیدم چند تا از بچه ها و رئیسمون وایستادن جلوم...
ا/ت: سلام رئیس...
رئیس: سلام ا/ت... خوب کارمون شروع میشه... امروز مسخوایم یه مافیای جدیدو بگیریم...راستش میتونم بگم کارمون خیره چون.. به غیر از گرفتن مافیاعه... یه نفرم نجات میدیم...
امروز بهترین روزمه چون اول هفتس و دوباره باید کارامو شروع کنم... خلاصه خیلی پرتلاشم... رفتم سرویس کارهای لازمو انجام دادمو از سرویس خارج شدم... موهامو جلو اینه شونه کردمو دم اسبی بستم... رفتم سمت کمد لباس ها و یه لباس انتخاب کردمو پوشیدم... از اتاق خارج شدمو رفتم ازپله ها پایین... دیدم خدمتکار میزو چیده بابام سرمیز نشسته و ماما نمم در حال نشستن بود...
ا/ت: سلام.. صبح بخیر..
(مامان ا/ت رو با م نشون میدن باباشم با ب)
م ا/ت: سلام دخترم صبح توعم بخیر...
ب ا/ت: سلام دخترم...
م ا/ت: به موقع بیدار شدی میز حاضره...
نشستیم سر میز و در حال خوردن صبحونه بودیم...
ب ا/ت: عزیزم زنگ بزن شب خانواده ی کیم بیان اینجا..
م ا/ت:عاا... راست میگی... باشه زنگ میزنم...
ا/ت: کیا میخوان شب بیان... کدوم خانواده کیم؟
ب ا/ت: امم... راستش خانواده ی کیم تهیونگ... با پدرو مادرش
ا/ت:چییی؟! اون مافیاعه؟! دقیقا برای چی؟(عصبی)
م ا/ت: دخترم اروم باش... اونا شب میان برای کارشون میدونی دیگه بابات با باباش کیم تهیونگو خود تهیونگ مافیان... باید یه کاری انجام بدن ک به توهم مربوط میشه...
ا/ت: همین که میان کم نبود... این قضیه ب منم مربوط میشه؟ ببین پدرو مادر عزیزم... درسته خانواده ی ما با خانواده ی اونا مافیان ولی به هیچ وجه ب من مربوط نمیشه من خودم کارم اینه ک مافیاهارو بگیرم..ن اینکه باهاشون همکاری کنم...(عصبی)
ب ا/ت: راستش... بخاطر مافیا بهت مربوط نمیشه یه چی دیگس...
ا/ت: چی؟
ب ا/ت: بزار بیان خودت میفهمی...
ا/ت: اوفف... اشتهام کور شد من دیگه میرم تو اتاقم حاضر شم کلی کار دارم ...
م ا/ت: باشه عزیزم...
ویو ا/ت
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم از عصبانیت اشتهام کور شد... از جام بلند شدمو گفتم که کلی کار دارم و پاشدم رفتم تو اتاقم... قدم هامو محکم از عصبانیت ورداشتم در اتاقمو باز کردم... وارد شدمو به سمت کمد لباسا رفتم...شلوار بگ مشکیمو با کت مشکی و یه کلا مشکی گذاشتم رو سرم و از زیر یه تیشترت سفید پوشیدم... دستبند سیاه خوشگلی که دوستمم داده رو دستم کردمو کیفمو ورداشتمو از اتاق زدم بیرون.... از پله پایین رفتم... با مامانو بابام خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون....سوار ماشینم شدمو به سمت کاراگاه حرکت کردم... خوب من یه کاراگاهم... نه اینکه بخوام با مافیا دست باشم... برعکس مافیا هارو با ادم بد ها میگرم...حرکت کردمو بعد چند مین رسیدم... از ماشین پیاده شدمو وارد کاراگاه شدم...
لونا: رسیدی؟
ا/ت: اره رسیدم...
روبرومو نگاه کردمو دیدم چند تا از بچه ها و رئیسمون وایستادن جلوم...
ا/ت: سلام رئیس...
رئیس: سلام ا/ت... خوب کارمون شروع میشه... امروز مسخوایم یه مافیای جدیدو بگیریم...راستش میتونم بگم کارمون خیره چون.. به غیر از گرفتن مافیاعه... یه نفرم نجات میدیم...
۳۲.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.