*ساعت 7:۴۵ شب*
*ساعت 7:۴۵ شب*
*سوکاکی کنار اینکو مادر ایزوکو نشسته بود و داشتن باهم آلبوم بچگی میدوریا رو میدین*
*نکته: اینکو همون مادر میدوریا جان هست گفتم یادآوری شه*
اینکو: اینجا رو نگاه برای اولین بار ویدیو نجات ال مایت رو دید *همون موقعی که ال مایت با یه عالمه آدم رو کولش میاد بیرون و ایزوکو هی اون صحنه رو میبینه*
سوکاکی: اوخی~🥺
اینکو: اینجا هم برای اولین بار لباس ال مایت رو پوشیده بود
سوکاکی: وای خدا چقدر کاوایی
*ساعت: ۸ شب*
*سوکاکی و اینکو همچنان دارن صحبت میکنن*
*ساعت: ۸:۳٠*
*همچنان درحال صحبت*
*همین زمان،در خدمت باکوگو هستیم*
*باکوگو نشسته رو یه نیمکت و هی پاهاشا تکون میده*
باکوگو: یعنی انقدر پیش اون دکوی نفله بهش خوش میگذره که اصلا یادش رفته بیاد تمرین؟ یعنی با من بهش خوش نمیگذشت که صبح تا چشماش واز شد صبحونه نخورده گذاشت رفت؟ اصلا به کتف راستم، چرا باید برام مهم باشه؟؟؟
*ساک ورزشیش رو پرت کرد رو زمین*
*ساعت: 8:45 شب*
*همین ساعت، سوکاکی *
(سوکاکی:یهو نگاهم به ساعت افتاد دیدم ساعت 8:۴۵ دقیقس،یاخداااا)
سوکاکی: وای خاله اینکو من باید برم تمرین دارم
اینکو: زود برگرد دارم شام میپزم
ذهن سوکاکی: امیدوارم بگردم🥲
سوکاکی: چشم چشم
*سوکاکی ساکتشو برداشت و سریع به سمت پارک پرواز کرد*
*در همین حین باکوگو*
باکوگو: شینههه تمممهههه!! دیگه صبرم ته کشید *با لج وسایلاش رو میذاره تو ساکش و بلند میشه بره که...*
سوکاکی: بـــــــاکـــــــوگـــــــو، وایــــســــــا!!!
*جلوی باکوگو فرود میاد و شروع میکنه نفس نفس زدن*
باکوگو: تو خری چیزی هستی؟ چـــرا بـــا اون زخــــمـــت ایـــنـــجــــوری پـــرواز مـــیــکــــنــــی تـــــمـــه؟؟
سوکاکی: ببخشید... فکر.... کردم... رفتی... برا... همین... عجله... کردم*نفس نفس زدن*
باکوگو: اره دیگه پیش اون دکوی نفله بهت خوش میگذشت که اصلا تمرینتو فراموش کردی، حقم داری، کی دلش میخواد پیش یه آدمی که هرلحظه فحش میده و مغروره بمونه؟ حتما فک کردی من از اون پسرام که تا یه دختر میبینن دلشون ضعف و غش میره اره؟*بغض ولی سعی میکنه نشون نده*
سوکاکی: اصلا بحث سر اینا نیست..
باکوگو: پس چی؟
سوکاکی: من پیش شما خجالت میکشم *یه سرخی کمرنگ رو گونش*
باکوگو: چی؟
سوکاکی: گفتم که، خجالت میکشم
باکوگو:هوف، باشه، فهمیدم، میخوام برا یه بار غرورمو کنار بذارم *ادمین: گیلیلی🥳*
*سوکاکی رسما شاخ در اورده که باکوگو میخواد چیکار کنه*
*باکوگو نزدیک سوکاکی میشه و کمرشو میگیره*
سوکاکی: کاتسو..
*حرفش تو دهن باکوگو جان خفه میشه و باکوگو آروم میبوستش،سوکاکی هم آروم چشماشو میبنده،هردوشون میفهمن که این همون حسیه که از اول به هم داشتن،اما غرور نمیذاشت که بازگو بکننش*
☆پایان پارت 9☆
ادمین: بیشتر جا نمیشه
*سوکاکی کنار اینکو مادر ایزوکو نشسته بود و داشتن باهم آلبوم بچگی میدوریا رو میدین*
*نکته: اینکو همون مادر میدوریا جان هست گفتم یادآوری شه*
اینکو: اینجا رو نگاه برای اولین بار ویدیو نجات ال مایت رو دید *همون موقعی که ال مایت با یه عالمه آدم رو کولش میاد بیرون و ایزوکو هی اون صحنه رو میبینه*
سوکاکی: اوخی~🥺
اینکو: اینجا هم برای اولین بار لباس ال مایت رو پوشیده بود
سوکاکی: وای خدا چقدر کاوایی
*ساعت: ۸ شب*
*سوکاکی و اینکو همچنان دارن صحبت میکنن*
*ساعت: ۸:۳٠*
*همچنان درحال صحبت*
*همین زمان،در خدمت باکوگو هستیم*
*باکوگو نشسته رو یه نیمکت و هی پاهاشا تکون میده*
باکوگو: یعنی انقدر پیش اون دکوی نفله بهش خوش میگذره که اصلا یادش رفته بیاد تمرین؟ یعنی با من بهش خوش نمیگذشت که صبح تا چشماش واز شد صبحونه نخورده گذاشت رفت؟ اصلا به کتف راستم، چرا باید برام مهم باشه؟؟؟
*ساک ورزشیش رو پرت کرد رو زمین*
*ساعت: 8:45 شب*
*همین ساعت، سوکاکی *
(سوکاکی:یهو نگاهم به ساعت افتاد دیدم ساعت 8:۴۵ دقیقس،یاخداااا)
سوکاکی: وای خاله اینکو من باید برم تمرین دارم
اینکو: زود برگرد دارم شام میپزم
ذهن سوکاکی: امیدوارم بگردم🥲
سوکاکی: چشم چشم
*سوکاکی ساکتشو برداشت و سریع به سمت پارک پرواز کرد*
*در همین حین باکوگو*
باکوگو: شینههه تمممهههه!! دیگه صبرم ته کشید *با لج وسایلاش رو میذاره تو ساکش و بلند میشه بره که...*
سوکاکی: بـــــــاکـــــــوگـــــــو، وایــــســــــا!!!
*جلوی باکوگو فرود میاد و شروع میکنه نفس نفس زدن*
باکوگو: تو خری چیزی هستی؟ چـــرا بـــا اون زخــــمـــت ایـــنـــجــــوری پـــرواز مـــیــکــــنــــی تـــــمـــه؟؟
سوکاکی: ببخشید... فکر.... کردم... رفتی... برا... همین... عجله... کردم*نفس نفس زدن*
باکوگو: اره دیگه پیش اون دکوی نفله بهت خوش میگذشت که اصلا تمرینتو فراموش کردی، حقم داری، کی دلش میخواد پیش یه آدمی که هرلحظه فحش میده و مغروره بمونه؟ حتما فک کردی من از اون پسرام که تا یه دختر میبینن دلشون ضعف و غش میره اره؟*بغض ولی سعی میکنه نشون نده*
سوکاکی: اصلا بحث سر اینا نیست..
باکوگو: پس چی؟
سوکاکی: من پیش شما خجالت میکشم *یه سرخی کمرنگ رو گونش*
باکوگو: چی؟
سوکاکی: گفتم که، خجالت میکشم
باکوگو:هوف، باشه، فهمیدم، میخوام برا یه بار غرورمو کنار بذارم *ادمین: گیلیلی🥳*
*سوکاکی رسما شاخ در اورده که باکوگو میخواد چیکار کنه*
*باکوگو نزدیک سوکاکی میشه و کمرشو میگیره*
سوکاکی: کاتسو..
*حرفش تو دهن باکوگو جان خفه میشه و باکوگو آروم میبوستش،سوکاکی هم آروم چشماشو میبنده،هردوشون میفهمن که این همون حسیه که از اول به هم داشتن،اما غرور نمیذاشت که بازگو بکننش*
☆پایان پارت 9☆
ادمین: بیشتر جا نمیشه
۵.۵k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.