آشنای من
پارت پنجم
از مطب بیرون رفت و ریه های خود را در هوای ازاد خیابان فرانکفورت پر کرد.ان مطب واقعا مثل یک قفس بود.در دل زمزمه کرد :
"خداروشکر، مجبور نیستم تا یک هفته در ان مطب نفس بکشم."
در خیابان شروع به قدم زدن به سوی خانه کرد . ساعت چهار بود.خورشید دیده نمیشد اما هوا هنوز افتابی بود.
دست هایش را در جیب کتش انداخت و در پیاده رو راه رفت.امروز خیابان از همیشه شلوغ تر بود.دو روز دیگر کریسمس بود و مثل همیشه در این روزها این خیابان غرق در توریست میشود.جوری مردم در خیابان ها ریخته بودند که انگار شهر بمباران شده بود!(چقدر آدا دوست داشت خودش در این خیابان بمب بیندازد و همه را یکجا به بالا پرت کند.از بچگی در همین خیابان بزرگ شده بود و همیشه شلوغ بود و الان از شلوغی بیزارتر از هر چیز دیگری.)
سرعتش را بیشتر کرد. از لا به لای جمعیتی که در حال ژست گرفتن جلوی در خانه شان بودند، عبور کرد.انها را پس زد و کلید را انداخت.صدای حرف زدنشان تا پشت در هم می امد. آدا میدانست از چه عکس میگیرند،از نقاشی روی در خانه.
از مطب بیرون رفت و ریه های خود را در هوای ازاد خیابان فرانکفورت پر کرد.ان مطب واقعا مثل یک قفس بود.در دل زمزمه کرد :
"خداروشکر، مجبور نیستم تا یک هفته در ان مطب نفس بکشم."
در خیابان شروع به قدم زدن به سوی خانه کرد . ساعت چهار بود.خورشید دیده نمیشد اما هوا هنوز افتابی بود.
دست هایش را در جیب کتش انداخت و در پیاده رو راه رفت.امروز خیابان از همیشه شلوغ تر بود.دو روز دیگر کریسمس بود و مثل همیشه در این روزها این خیابان غرق در توریست میشود.جوری مردم در خیابان ها ریخته بودند که انگار شهر بمباران شده بود!(چقدر آدا دوست داشت خودش در این خیابان بمب بیندازد و همه را یکجا به بالا پرت کند.از بچگی در همین خیابان بزرگ شده بود و همیشه شلوغ بود و الان از شلوغی بیزارتر از هر چیز دیگری.)
سرعتش را بیشتر کرد. از لا به لای جمعیتی که در حال ژست گرفتن جلوی در خانه شان بودند، عبور کرد.انها را پس زد و کلید را انداخت.صدای حرف زدنشان تا پشت در هم می امد. آدا میدانست از چه عکس میگیرند،از نقاشی روی در خانه.
۱.۱k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.