مافیای عاشق part21
مافیای عاشق part21
با قدم های بلند و گریه و ناله به سمت اتاق عمل رفت جونگ کوک پست سرش راه افتاده بود
در اتاق عمل بسته بود آدمای پشت در همچنان منتظر بیرون زدن دکتر بودن بالاخره پدر مادر تهیونگ و دم در دیدن کوچیکترین نگاهی بهشون ننداختن و رفت سمت در بی قرار بود
<۳ ساعت بعد>
بالاخره بعد از ۳ ساعت انتظار دکتر با چهره ناامیدی زد بیرون هایون مرگ و جلو چشماش دید و کوک و سعی داشت فکر کنه اگه اتفاقی افتاد چطور جلو هایونو بگیره هایون با شدت از سر صندلی بلند شد و به سمت دکتر رفت
هایون:دکتر حال همس..............
صدای چرخ تخت که از سمت در میومد فضا رو بهم ریخت جونگ کوک متوجه قضیه شد و سرشو پایین برد هایون هم متوجه شده بود ولی قلبی برای قبول کردنش نداشت نگاهش رفت به سمت در اون پارچه سفید............اما چرا رو پسر قصه ما بود؟هیچ حرکتی نمیکرد حتی بدنش هم حس نمیکرد تخت اروم اروم شروع به حرکت کرد و اومد پیش هایون.......دستش دستی که هنوزم
حلقه ازدواجشون توش بود ملافه رو از رو پسر کشید چهره اش کبود بود و بخاطر نرسیدن اکسیژن از خفگی رنگش پریده بود
هایون:چاگیاااا....تهیونگااا..عزیزم چرا اینجا خوابیدی؟چرا نیومدی خونه؟سویون منتظرته؟تو که نمیخای اینجور ولمون کنی نههه؟تهیونگ بلند شو جواب بدههه من نمیتونم با این چهره تحملت کنممم توروخدا بلند شوووو من غلط کردمممم تهیونگگگ ببخشیددددد لطفا بلند شوووو
قطرات اشکی که از رو صورتش میریخت برای هرکسی غم انگیز بود مادرش با دیدن چهره خفه شده پسرش جیغی کشید و افتاد تو بغل همسرش(بمردهههه)هایون زیر زانو هاش بی حس شد زانوهاشو حس نمیکرد کوک با دو به سمت هایون رفت و گرفتش تو بغل واقعا حقش این نبود
ادامه پارت بعد
با قدم های بلند و گریه و ناله به سمت اتاق عمل رفت جونگ کوک پست سرش راه افتاده بود
در اتاق عمل بسته بود آدمای پشت در همچنان منتظر بیرون زدن دکتر بودن بالاخره پدر مادر تهیونگ و دم در دیدن کوچیکترین نگاهی بهشون ننداختن و رفت سمت در بی قرار بود
<۳ ساعت بعد>
بالاخره بعد از ۳ ساعت انتظار دکتر با چهره ناامیدی زد بیرون هایون مرگ و جلو چشماش دید و کوک و سعی داشت فکر کنه اگه اتفاقی افتاد چطور جلو هایونو بگیره هایون با شدت از سر صندلی بلند شد و به سمت دکتر رفت
هایون:دکتر حال همس..............
صدای چرخ تخت که از سمت در میومد فضا رو بهم ریخت جونگ کوک متوجه قضیه شد و سرشو پایین برد هایون هم متوجه شده بود ولی قلبی برای قبول کردنش نداشت نگاهش رفت به سمت در اون پارچه سفید............اما چرا رو پسر قصه ما بود؟هیچ حرکتی نمیکرد حتی بدنش هم حس نمیکرد تخت اروم اروم شروع به حرکت کرد و اومد پیش هایون.......دستش دستی که هنوزم
حلقه ازدواجشون توش بود ملافه رو از رو پسر کشید چهره اش کبود بود و بخاطر نرسیدن اکسیژن از خفگی رنگش پریده بود
هایون:چاگیاااا....تهیونگااا..عزیزم چرا اینجا خوابیدی؟چرا نیومدی خونه؟سویون منتظرته؟تو که نمیخای اینجور ولمون کنی نههه؟تهیونگ بلند شو جواب بدههه من نمیتونم با این چهره تحملت کنممم توروخدا بلند شوووو من غلط کردمممم تهیونگگگ ببخشیددددد لطفا بلند شوووو
قطرات اشکی که از رو صورتش میریخت برای هرکسی غم انگیز بود مادرش با دیدن چهره خفه شده پسرش جیغی کشید و افتاد تو بغل همسرش(بمردهههه)هایون زیر زانو هاش بی حس شد زانوهاشو حس نمیکرد کوک با دو به سمت هایون رفت و گرفتش تو بغل واقعا حقش این نبود
ادامه پارت بعد
۹.۵k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.