طلبکارp26
منو از اونجا برد بیرون و نشستم داخل ماشین درو بست و بهم خیره شد
ا.ت:بگو!
جونگ کوک:اگر تو خونه بودی و باباتو میدیدی دوباره باهاش میرفتی؟
ا.ت:بس کن کوک!بسته،خستم کردی با کارات اون از اون کارت با سوجونگ اینم از رفتارت با بابام!چند سال ندیدمش!میفهمی؟
جونگ کوک:من بهش گفتم تو نمیخوای ببینیش
ی لحظه شوکه شدم
ا.ت:چی!تو چیکار کردی؟
جونگ کوک:ا.ت بس کن!خیلی بهت وابسته شدم حالا هم که ی دختر ۱۶ ساله داریم!خب چی میگفتم بهش؟
ا.ت:خدا لعنتت کنه!
سریع از ماشین بلند شدم تاکسی گرفتم رفتم خونه سریعا رفتم تو اتاق چمدونم رو برداشتم کمد رو باز کردم و لباس هامو داشتم داخلش میزاشتم که در باز شد سوجونگ بود.
سوجونگ:مامان داری چیکار میکنی...
ا.ت:سوجونگ...برو وسایلت رو جمع کن
سوجونگ:آخه مامان چرا لباساتو جمع میکنی؟
دیگه گریه ام در اومد با صدای گریه داد زدم
ا.ت:سوجونگ انقدر رو عصابم نرو بهت میگم وسایلت رو جمع کن!(با صدای بلند)
سوجونگ همینجوری داشت نگاهم میکرد رفتش تو اتاقش که صدای کلید اومد از پایین توجهی نکردم همینجوری داشتم لباسامو جمع میکردم که جونگ کوک اومد
جونگ کوک:ا.ت نکن داری چیکار میکنی!
مچ دستمو محکم گرفت کشیدم اونور
ا.ت:ولم کن!
جونگ کوک:الان مگه جایی رو داری!
ا.ت:فکر نکن جز تو کسیو ندارم من خیلیارو دارم که بهتر از توهن!
جونگ کوک:دیوونه شدی!
ا.ت:دیوونم کردی!حالا هم ولم کن!
ولم کرد منم رفتم زیپ ساکمو بستم و رفتم پایین دیدم سوجونگ وایساده دم در
(دختر از مادر پایه تره😂)
رفتم دستشو گرفتم میخواستم برم...
جونگ کوک:سوجونگ رو کجا میبری؟
ا.ت:هرجایی دور از تو!
جونگ کوک:چرا میخوای ی دخترو از باباش دور کنی!هان؟
ا.ت:تو چرا؟هوم
چشماشو بست موهاشو چنگ زد منم رفتم بیرون کنار خیابون ی تاکسی گرفتم و آدرس جایی رو که میخواستم بهش گفتم.
رسیده بودیم با سوجونگ پیاده شدیم که...
ا.ت:بگو!
جونگ کوک:اگر تو خونه بودی و باباتو میدیدی دوباره باهاش میرفتی؟
ا.ت:بس کن کوک!بسته،خستم کردی با کارات اون از اون کارت با سوجونگ اینم از رفتارت با بابام!چند سال ندیدمش!میفهمی؟
جونگ کوک:من بهش گفتم تو نمیخوای ببینیش
ی لحظه شوکه شدم
ا.ت:چی!تو چیکار کردی؟
جونگ کوک:ا.ت بس کن!خیلی بهت وابسته شدم حالا هم که ی دختر ۱۶ ساله داریم!خب چی میگفتم بهش؟
ا.ت:خدا لعنتت کنه!
سریع از ماشین بلند شدم تاکسی گرفتم رفتم خونه سریعا رفتم تو اتاق چمدونم رو برداشتم کمد رو باز کردم و لباس هامو داشتم داخلش میزاشتم که در باز شد سوجونگ بود.
سوجونگ:مامان داری چیکار میکنی...
ا.ت:سوجونگ...برو وسایلت رو جمع کن
سوجونگ:آخه مامان چرا لباساتو جمع میکنی؟
دیگه گریه ام در اومد با صدای گریه داد زدم
ا.ت:سوجونگ انقدر رو عصابم نرو بهت میگم وسایلت رو جمع کن!(با صدای بلند)
سوجونگ همینجوری داشت نگاهم میکرد رفتش تو اتاقش که صدای کلید اومد از پایین توجهی نکردم همینجوری داشتم لباسامو جمع میکردم که جونگ کوک اومد
جونگ کوک:ا.ت نکن داری چیکار میکنی!
مچ دستمو محکم گرفت کشیدم اونور
ا.ت:ولم کن!
جونگ کوک:الان مگه جایی رو داری!
ا.ت:فکر نکن جز تو کسیو ندارم من خیلیارو دارم که بهتر از توهن!
جونگ کوک:دیوونه شدی!
ا.ت:دیوونم کردی!حالا هم ولم کن!
ولم کرد منم رفتم زیپ ساکمو بستم و رفتم پایین دیدم سوجونگ وایساده دم در
(دختر از مادر پایه تره😂)
رفتم دستشو گرفتم میخواستم برم...
جونگ کوک:سوجونگ رو کجا میبری؟
ا.ت:هرجایی دور از تو!
جونگ کوک:چرا میخوای ی دخترو از باباش دور کنی!هان؟
ا.ت:تو چرا؟هوم
چشماشو بست موهاشو چنگ زد منم رفتم بیرون کنار خیابون ی تاکسی گرفتم و آدرس جایی رو که میخواستم بهش گفتم.
رسیده بودیم با سوجونگ پیاده شدیم که...
۶.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.