آخـر قصـه مـا اینجــا نبـود...!
آخـر قصـه مـا اینجــا نبـود...!
آخر قصه ما باید اونجایی میشد
که سه تایی نشسته باشیم رو یه کاناپه
سر من رو شونه هات بود و دستت بندِ موهام و دستم تو دستِ یه کوچولو که وسطمون داره وول میخوره...
آخر قصه ما باید اونجایی میشد که روزا من کیفتو میدادم دستت و بوسه میکاشتم رو گونه ت،
اونجایی که صدات میپیچه تو خونه وقتی آهنگ میخونی و صدایِ خنده هام پر میکنه همه جارو وقتی سرتو میکنی تو موهام...
آخر قصه ما باید اونجایی میشد که شب آروم بگیرم تو امنِ شونه هات و نفس بکشم نعمتِ بودنتو...
آخر قصه ما باید میشد صدایِ گریه یه بچه که چشماش شبیه توئه و اسمش همونه که من گفتم...
آخر قصه ما باید اونجایی میشد که ردِ لبام حک شده باشه رو چشمای خندونت و بهشت وقتی باشه که دستتو دور کمرم گره میکنی و همه چی خلاصه میشه تو حصارِ تنت..
آخرِ قصه ما واقعی کردنِ رویاهامون بود
یه سقف مشترک که بویِ بوسه های وقت و بی وقتِ مردش و بویِ غذای ته گرفته زنش که کل حواسش پی بوسه های مردش هستو بده...
ولی تو
ولی تو یه نقطه گذاشتی ته قصه یِ ناتمومِ ما،
نقطه ای که قصه رو که هیچ
من و آرزوهامم تموم کرد...
آخر قصه ما باید اونجایی میشد
که سه تایی نشسته باشیم رو یه کاناپه
سر من رو شونه هات بود و دستت بندِ موهام و دستم تو دستِ یه کوچولو که وسطمون داره وول میخوره...
آخر قصه ما باید اونجایی میشد که روزا من کیفتو میدادم دستت و بوسه میکاشتم رو گونه ت،
اونجایی که صدات میپیچه تو خونه وقتی آهنگ میخونی و صدایِ خنده هام پر میکنه همه جارو وقتی سرتو میکنی تو موهام...
آخر قصه ما باید اونجایی میشد که شب آروم بگیرم تو امنِ شونه هات و نفس بکشم نعمتِ بودنتو...
آخر قصه ما باید میشد صدایِ گریه یه بچه که چشماش شبیه توئه و اسمش همونه که من گفتم...
آخر قصه ما باید اونجایی میشد که ردِ لبام حک شده باشه رو چشمای خندونت و بهشت وقتی باشه که دستتو دور کمرم گره میکنی و همه چی خلاصه میشه تو حصارِ تنت..
آخرِ قصه ما واقعی کردنِ رویاهامون بود
یه سقف مشترک که بویِ بوسه های وقت و بی وقتِ مردش و بویِ غذای ته گرفته زنش که کل حواسش پی بوسه های مردش هستو بده...
ولی تو
ولی تو یه نقطه گذاشتی ته قصه یِ ناتمومِ ما،
نقطه ای که قصه رو که هیچ
من و آرزوهامم تموم کرد...
۲.۰k
۰۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.