رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۴۶
همه جمع حواسشان به مسخره بازی این دوتا بود ولی بعضیها به جای اینکه لبخند به لبشان بیاید با حرص به آنها نگاه میکردند مثلاً بکتاش نگاه سردی به آن دو داشت، بعضیها با لبخندی کمرنگ و بعضیها بیتفاوت به آنها نگاه میکردند، کایان در حالی که میخندید از جمع دور شده و به سمت پلهها رفت همان لحظه افرا از در آشپزخانه بیرون آمد، وقتی کایان سینی چای را در دستش دید به سمتش رفته و گفت:
- Şu çayı dökeceğim, bir tane daha alacağım, yarısı yere döküldü, lütfen temizle
(این چای رو میزارم یکی دیگه برمیدارم این نصفش ریخت روی زمین لطفاً تمیزش کنید.)
افرا از آنجایی که رگهای ترک در رگش جریان داشت متوجه شد که چه میگوید پس سریع گفت:
- ایرادی نداره آقا بفرمایید.
همانطور که چای را از داخل سینی برمیداشت نگاهش به سوگل افتاد که با یک لیوان چای دیگر به سمت پلهها میآید صبر کرد تا او نیز رسید و با هم از پلهها بالا رفتند.
کایان وقتی آخرین پله را پشت سر گذاشت نگاهی به سوگل انداخته و به سمت اتاق آسلی حرکت کرد در اتاق باز بود و بچهها خوراکیها را روی زمین ریخته و یک به یک در حال خوردنشان بودند کایان به سمتشان رفت و گفت:
- Güle güle! Bana bir tane verir misin?
(به- به نوش جونتون! یکی هم به من میدین؟)
دنیز یک کاکائوی بزرگ از روی زمین برداشته و به سمتش گرفته و گفت:
- Bunlar da sizin için çok lezzetli, teşekkürler
(این هم برای تو داداش مرسی خیلی خوشمزه هستند.)
کایان کاکائو را گرفته و از در اتاق خارج شد و در حالی که آن را باز میکرد نگاهش به سوگل افتاد که هنوز هم دم در اتاقش بود سوگل وقتی کاکائو را داخل دست کایان دید لبش را با زبان ترک کرده و گفت:
- به- به من هم میخوام .
کایان چند قدم به سمتش برداشته و در حالی که کاکائو را به سمتش میگرفت:
- Senin için geliyor
( بیا برای تو .)
سوگل سرش را بالا برده و گفت:
- نه! نه همش رو نمیخوام، یکمش رو بده.
کایان یک قلپ از چای را نوشیده و گفت:
- Sen benim odama mı geliyorsun, yoksa ben de seninkine mi geleyim?
(میای اتاق من یا بیام اتاقت؟)
سوگل که تعجب کرده بود چیزی نگفت و کایان همان موقع قبل از سوگل به سمت اتاق او رفت و وارد شد برگشت و نگاهی به سوگل انداخته و با دست اشاره کرد و گفت:
- Hadi
(بیا !)
همان لحظه که وارد شد لیوان را روی میز عسلی کوچک کنار مبل گذاشته و دوباره از اتاق خارج شد یک کاکائوی دیگر از دنیز گرفت و به اتاق سوگل بازگشت.
سوگل همانطور بهت زده دم در اتاق ایستاده و نظارهگر کارهای کایان بود همانطور که او را مینگریست نگاهش به پلهها بود که کسی متوجه نشود چرا که اگر مادر یا پدرش این صحنه را میدیدند فکرهای بدی میکردند کایان بی توجه به نگاه بهت زده سوگل وارد اتاق او شده و روی مبل نشست و خطاب به سوگل گفت:
- Seogil! gelmek istemiyorsun
(سئوگیل! تو نمیخوای بیای.)
سوگل به سرعت وارد اتاق شده و در اتاق را بست که مبادا کسی ببیند وقتی کایان را با لبخند روی مبل راحتی دید خودش نیز لبخندی زد و با خنده گفت:
- مثل اینکه حالت خوبه!
کایان در حالی که بسته کاکائو را باز میکرد سرش را بالا آورده و رو به سوگل گفت:
- Çok güzel!
( خیلی هم خوبه!)
و ادامه داد:
- gel ve otur
(بیا بشین.)
سوگل با لبخند کنارش نشسته و چای خود را کنار چای کایان گذاشت کایان هر دو کاکائو را باز کرده و یکی را به سمتش گرفت، سوگل که تمام حواسش به کارهای او بود با یادآوری صبح و حال خرابش درحالی که لبش را به دندان میگرفت رو به کایان گفت:
- راستی امروز صبح!
کایان در حالی که نمیخواست قضیه صبح بازگو شود انگشتش را بالا گرفته و نزد دماغش برد و گفت:
- Hey! Sabahın gitmesine izin verin ve anın tadını çıkarın!
(هیس! صبح رو ولش کن از الانت لذت ببر!)
سوگل تمام فکرش نزد کایان بود که صبح با وضعیتی نابسامان خانه را ترک کرد و اینک به طوری لبخند میزد که انگار صبح هیچ اتفاقی نیفتاده بود!
همه جمع حواسشان به مسخره بازی این دوتا بود ولی بعضیها به جای اینکه لبخند به لبشان بیاید با حرص به آنها نگاه میکردند مثلاً بکتاش نگاه سردی به آن دو داشت، بعضیها با لبخندی کمرنگ و بعضیها بیتفاوت به آنها نگاه میکردند، کایان در حالی که میخندید از جمع دور شده و به سمت پلهها رفت همان لحظه افرا از در آشپزخانه بیرون آمد، وقتی کایان سینی چای را در دستش دید به سمتش رفته و گفت:
- Şu çayı dökeceğim, bir tane daha alacağım, yarısı yere döküldü, lütfen temizle
(این چای رو میزارم یکی دیگه برمیدارم این نصفش ریخت روی زمین لطفاً تمیزش کنید.)
افرا از آنجایی که رگهای ترک در رگش جریان داشت متوجه شد که چه میگوید پس سریع گفت:
- ایرادی نداره آقا بفرمایید.
همانطور که چای را از داخل سینی برمیداشت نگاهش به سوگل افتاد که با یک لیوان چای دیگر به سمت پلهها میآید صبر کرد تا او نیز رسید و با هم از پلهها بالا رفتند.
کایان وقتی آخرین پله را پشت سر گذاشت نگاهی به سوگل انداخته و به سمت اتاق آسلی حرکت کرد در اتاق باز بود و بچهها خوراکیها را روی زمین ریخته و یک به یک در حال خوردنشان بودند کایان به سمتشان رفت و گفت:
- Güle güle! Bana bir tane verir misin?
(به- به نوش جونتون! یکی هم به من میدین؟)
دنیز یک کاکائوی بزرگ از روی زمین برداشته و به سمتش گرفته و گفت:
- Bunlar da sizin için çok lezzetli, teşekkürler
(این هم برای تو داداش مرسی خیلی خوشمزه هستند.)
کایان کاکائو را گرفته و از در اتاق خارج شد و در حالی که آن را باز میکرد نگاهش به سوگل افتاد که هنوز هم دم در اتاقش بود سوگل وقتی کاکائو را داخل دست کایان دید لبش را با زبان ترک کرده و گفت:
- به- به من هم میخوام .
کایان چند قدم به سمتش برداشته و در حالی که کاکائو را به سمتش میگرفت:
- Senin için geliyor
( بیا برای تو .)
سوگل سرش را بالا برده و گفت:
- نه! نه همش رو نمیخوام، یکمش رو بده.
کایان یک قلپ از چای را نوشیده و گفت:
- Sen benim odama mı geliyorsun, yoksa ben de seninkine mi geleyim?
(میای اتاق من یا بیام اتاقت؟)
سوگل که تعجب کرده بود چیزی نگفت و کایان همان موقع قبل از سوگل به سمت اتاق او رفت و وارد شد برگشت و نگاهی به سوگل انداخته و با دست اشاره کرد و گفت:
- Hadi
(بیا !)
همان لحظه که وارد شد لیوان را روی میز عسلی کوچک کنار مبل گذاشته و دوباره از اتاق خارج شد یک کاکائوی دیگر از دنیز گرفت و به اتاق سوگل بازگشت.
سوگل همانطور بهت زده دم در اتاق ایستاده و نظارهگر کارهای کایان بود همانطور که او را مینگریست نگاهش به پلهها بود که کسی متوجه نشود چرا که اگر مادر یا پدرش این صحنه را میدیدند فکرهای بدی میکردند کایان بی توجه به نگاه بهت زده سوگل وارد اتاق او شده و روی مبل نشست و خطاب به سوگل گفت:
- Seogil! gelmek istemiyorsun
(سئوگیل! تو نمیخوای بیای.)
سوگل به سرعت وارد اتاق شده و در اتاق را بست که مبادا کسی ببیند وقتی کایان را با لبخند روی مبل راحتی دید خودش نیز لبخندی زد و با خنده گفت:
- مثل اینکه حالت خوبه!
کایان در حالی که بسته کاکائو را باز میکرد سرش را بالا آورده و رو به سوگل گفت:
- Çok güzel!
( خیلی هم خوبه!)
و ادامه داد:
- gel ve otur
(بیا بشین.)
سوگل با لبخند کنارش نشسته و چای خود را کنار چای کایان گذاشت کایان هر دو کاکائو را باز کرده و یکی را به سمتش گرفت، سوگل که تمام حواسش به کارهای او بود با یادآوری صبح و حال خرابش درحالی که لبش را به دندان میگرفت رو به کایان گفت:
- راستی امروز صبح!
کایان در حالی که نمیخواست قضیه صبح بازگو شود انگشتش را بالا گرفته و نزد دماغش برد و گفت:
- Hey! Sabahın gitmesine izin verin ve anın tadını çıkarın!
(هیس! صبح رو ولش کن از الانت لذت ببر!)
سوگل تمام فکرش نزد کایان بود که صبح با وضعیتی نابسامان خانه را ترک کرد و اینک به طوری لبخند میزد که انگار صبح هیچ اتفاقی نیفتاده بود!
۱.۴k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.