پدرخوانده p¹⁵
پشمام چه زود ۶۰ تا شد (●~●)
jk
داشتم توی ساحل راه میرفتم که دیدم ات با لباس کوتاه اومد این بشر ول کن نیست نه خواستم برم سمتش که گوشیم زنگ خورد و وقتی برگشتم تا پیداش کنم دیدم یه پسر براید بغلش کرده
a,t
توی آب بودم که یهو کشیده شدم بالا دستم و دور گردنش انداختم و سعی کردم زوم کنم که دیدم لوکاست(چیه نکنه فکر کردید کوکه🌚)براید بغلم کرد و از آب بردم بیرون دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن به خصوص کوک یه نگاه به خودم کردم تمام تنم پیدا بود بخاطر لباس سفیدم بدنم به راحتی دیده میشد و شرتکم به پاهام چسبیده بود با خجالت دستم و روی بدنم گرفتم که لوکا لباسش و دور بدنم پیچید و بغلم کرد ( لباسش و در آورده بود )
کوک خیلی وحشتناک نگام میکرد ولی نمی تونستم تکون بخورم نمیدونم چرا فقد سفت لوکا رو چسبیدم بودم
لوکا:حالت خوبه ات؟ چیزیت که نشد ؟*نگران*
ات:خ..خوبم*اروم* ل...لوکا
لوکا:جونم؟
ات:ت...تو اینجا چیکار میکنی؟
لوکا:اومده بودم تفریح
ات:میشه....من و ببری توی اتاق سر...سردمه
a,t
براید بغلم کرد گذاشتم توی تخت و رفت بیرون
×شب ....
a,t
از اوت موقع تا حالا کوک نیومده نکنه دلخور شده خواستم برم دنبالش که اومد داخل(اینم بگم اتاقا دوتا دوتا تقسیم بندی شده و ات و کوک با هم توی یه اتاقن)
کوک:اینجا چیکار میکنی؟
ات:کوک بزار تو...
کوک:برو بیرون*عصبی*
ات:اما کوک من...
کوک:گفتم بیروت امشب هر قبرستونی خواستی بخواب *فریاد*
ات:باشه...ببخشید*اروم،بغض*
a,t
از اتاق اومدم بیرون و به دیوار تکیه دادم کم کم اشکام اومدن پایین من فقد می خواستم بهش توضیح بدم 🥲 پاهام و جمع کردم و داشتم گریه میکردم که دست یکی رو روی شونم حس کردم
سرم و بابا اوردم و دیدم لوکاس محکم پریدم بغلش و شونش و محکم گرفتم و بلند هق زدم
لوکا:چیشده ات؟
ات:هق لوکا کوک فکرمیکنه عمدا اون کارو کردم هق از اتاق بیرونم کرد *گریه شدید*
لوکا:اشکال نداره بیا بریم توی اتاق من گریه نکن دیگه باشه ؟
ات:سعی میکنی هق
a,t
بردم توی اتاقش روی تخت نشستم حال خوبی نداشتم چشمام مدام سیاهی میرفت دستم و به سرم گرفتم که لوکا نشست بغلم
لوکا:حالت خوبه؟ چیزی نمیخوای؟
دریم دریم
شرايط پارت بعد :
comment: ⁵⁵
Like : ⁵⁵
jk
داشتم توی ساحل راه میرفتم که دیدم ات با لباس کوتاه اومد این بشر ول کن نیست نه خواستم برم سمتش که گوشیم زنگ خورد و وقتی برگشتم تا پیداش کنم دیدم یه پسر براید بغلش کرده
a,t
توی آب بودم که یهو کشیده شدم بالا دستم و دور گردنش انداختم و سعی کردم زوم کنم که دیدم لوکاست(چیه نکنه فکر کردید کوکه🌚)براید بغلم کرد و از آب بردم بیرون دیدم همه دارن بهم نگاه میکنن به خصوص کوک یه نگاه به خودم کردم تمام تنم پیدا بود بخاطر لباس سفیدم بدنم به راحتی دیده میشد و شرتکم به پاهام چسبیده بود با خجالت دستم و روی بدنم گرفتم که لوکا لباسش و دور بدنم پیچید و بغلم کرد ( لباسش و در آورده بود )
کوک خیلی وحشتناک نگام میکرد ولی نمی تونستم تکون بخورم نمیدونم چرا فقد سفت لوکا رو چسبیدم بودم
لوکا:حالت خوبه ات؟ چیزیت که نشد ؟*نگران*
ات:خ..خوبم*اروم* ل...لوکا
لوکا:جونم؟
ات:ت...تو اینجا چیکار میکنی؟
لوکا:اومده بودم تفریح
ات:میشه....من و ببری توی اتاق سر...سردمه
a,t
براید بغلم کرد گذاشتم توی تخت و رفت بیرون
×شب ....
a,t
از اوت موقع تا حالا کوک نیومده نکنه دلخور شده خواستم برم دنبالش که اومد داخل(اینم بگم اتاقا دوتا دوتا تقسیم بندی شده و ات و کوک با هم توی یه اتاقن)
کوک:اینجا چیکار میکنی؟
ات:کوک بزار تو...
کوک:برو بیرون*عصبی*
ات:اما کوک من...
کوک:گفتم بیروت امشب هر قبرستونی خواستی بخواب *فریاد*
ات:باشه...ببخشید*اروم،بغض*
a,t
از اتاق اومدم بیرون و به دیوار تکیه دادم کم کم اشکام اومدن پایین من فقد می خواستم بهش توضیح بدم 🥲 پاهام و جمع کردم و داشتم گریه میکردم که دست یکی رو روی شونم حس کردم
سرم و بابا اوردم و دیدم لوکاس محکم پریدم بغلش و شونش و محکم گرفتم و بلند هق زدم
لوکا:چیشده ات؟
ات:هق لوکا کوک فکرمیکنه عمدا اون کارو کردم هق از اتاق بیرونم کرد *گریه شدید*
لوکا:اشکال نداره بیا بریم توی اتاق من گریه نکن دیگه باشه ؟
ات:سعی میکنی هق
a,t
بردم توی اتاقش روی تخت نشستم حال خوبی نداشتم چشمام مدام سیاهی میرفت دستم و به سرم گرفتم که لوکا نشست بغلم
لوکا:حالت خوبه؟ چیزی نمیخوای؟
دریم دریم
شرايط پارت بعد :
comment: ⁵⁵
Like : ⁵⁵
۳۹.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.