ma baby girl part 7
میا وسایلشو جمع کرد پنج دقیقه ای از اون خونه رفت
:خب بیبی الان که میا نیست
میخوای یکم شیطونی کنیم
_ااه ددی معلومه که میخوام
جیمین لونا رو برآید بغلم کرد و گذاشت روتخت و.............
دو ساعت بعد
لونا ویو
بعد سه راند تموم شد و هردو بیرون افتادیم رو تخت
:بیبی سکوت درد میکنه
_با بغض اره🥺
:بیا بریم حموم
_اوهوم🥺
رفتیم حموم و جیمین داشت دلمو ماساژ میداد که دستشو و داشتم و گذاشتم روی پوس*یم
:ببین خودت کرم میریزی
_باشه گوه خوردم
میا ویو:
@اهه مرتیکه قرمساق خوب شد نفهمید
دیگه باید برم پیش ددی هوسوکم
دلم حوس لباشو کرده
ادمین(توطئه در کار است توطئه بزرگ در کار است🐛💀🗿)
خلاصه این گاوم رفت خونه هوسوک و اینا باهم ...........
(یه ماه بعد)
لونا ویو
چند روزیه هیچی نمیتونم بخورم همش بجوربم
امروز وقط دکتر گرفتم
لونا رفت دکتر
علامت دکتر~
~خب خانم کیم لونا تبریک میگم شما بارداری
_واقعاا خیلی ازتون ممنون
~خواهش
لونا ویو
رفتم خبرو به جیمین بدم رفتم خونه و یه جعبه بزرگ آوردم توش یه کاغذ با چندتا بادکنک گذاشتم و روی کاغذ نوشتم
بابا شدنت مبارک
صدای در اومد فکر کنم جیمین اومد
رفتم یه لباس خوب پوشیدم
_سلام عزیزم یه خبر خوب برات دارم
:لونا بزار بعدا واقعا خستم
_اما جیمی...
:همین که گفتم (با داد)
جیمین رفت تو اتاق و در کمد رو باز کرد و با چیزی که دید شوکه شود یه جعبه نیمه باز بود که توش نوشته بود باباب شدنت مبارک
یعنی لونا حاملی
سریع رفتم بیرون و به لونا گفتم
:لونا این چیه
_خب میخواستم بهت بگم اما تو نزاشتی🥺
خبب بقیه واسه ساعت نه شب بایییی
:خب بیبی الان که میا نیست
میخوای یکم شیطونی کنیم
_ااه ددی معلومه که میخوام
جیمین لونا رو برآید بغلم کرد و گذاشت روتخت و.............
دو ساعت بعد
لونا ویو
بعد سه راند تموم شد و هردو بیرون افتادیم رو تخت
:بیبی سکوت درد میکنه
_با بغض اره🥺
:بیا بریم حموم
_اوهوم🥺
رفتیم حموم و جیمین داشت دلمو ماساژ میداد که دستشو و داشتم و گذاشتم روی پوس*یم
:ببین خودت کرم میریزی
_باشه گوه خوردم
میا ویو:
@اهه مرتیکه قرمساق خوب شد نفهمید
دیگه باید برم پیش ددی هوسوکم
دلم حوس لباشو کرده
ادمین(توطئه در کار است توطئه بزرگ در کار است🐛💀🗿)
خلاصه این گاوم رفت خونه هوسوک و اینا باهم ...........
(یه ماه بعد)
لونا ویو
چند روزیه هیچی نمیتونم بخورم همش بجوربم
امروز وقط دکتر گرفتم
لونا رفت دکتر
علامت دکتر~
~خب خانم کیم لونا تبریک میگم شما بارداری
_واقعاا خیلی ازتون ممنون
~خواهش
لونا ویو
رفتم خبرو به جیمین بدم رفتم خونه و یه جعبه بزرگ آوردم توش یه کاغذ با چندتا بادکنک گذاشتم و روی کاغذ نوشتم
بابا شدنت مبارک
صدای در اومد فکر کنم جیمین اومد
رفتم یه لباس خوب پوشیدم
_سلام عزیزم یه خبر خوب برات دارم
:لونا بزار بعدا واقعا خستم
_اما جیمی...
:همین که گفتم (با داد)
جیمین رفت تو اتاق و در کمد رو باز کرد و با چیزی که دید شوکه شود یه جعبه نیمه باز بود که توش نوشته بود باباب شدنت مبارک
یعنی لونا حاملی
سریع رفتم بیرون و به لونا گفتم
:لونا این چیه
_خب میخواستم بهت بگم اما تو نزاشتی🥺
خبب بقیه واسه ساعت نه شب بایییی
۶.۸k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.