عشق ابدی پارت ۱۲۰
عشق ابدی پارت ۱۲۰
ویو نویسنده
تا درو باز کرد سوها(خانم لی)داخل شد.
متعجب و ناراحت در رو بست.. اون بهش چیزی نگفته بود ، اما دلش میخواست خودش یونگی رو به اونجا ببره
میخواست برای یه بار دیگه هیونگش رو بغل کنه و بگه چقدر دلش تنگ شده بود.
یانگ : ا...ایمو!؟(آروم و ناراحت)
سوها : نگران چیزی نباش پسرم.(لبخند)
وقتی جلمه اشو تموم کرد سمت یخچال راهی شد و گفت
سوها : عجب!! یه سوجو میخوری؟(بلند)
فهمید قصدش پیچوندن قضیه و ادامه ندادن بحث شون بود . با اینکه داشت از نگرانی و استرس دق میکرد چیزی نگفت و ترجیح داد تا بعدا که کمی حال خاله مهربونش خوب شد ازش بپرسه
یانگ : اگ...اگر میشه.(لبخند زورکی)
قوطی کوچیک سوجو رو سمتش پرت کرد که تو هوا گرفتش
درونش پر از حس های مختلف عجیب بود.
میخواست همونجا بزنه زیر گریه و بگه چقدر تو عذابه
مغزش داشت بدجور فشرده میشد
___________________________________________
میدونست که الآن چقدر یانگ تو فشاره
میدونست از قصد چیز دیگه ای بهش نگفته. بر خلاف میلش مجبور به انجام این کار بود..
حداقل میدونست بعدش قراره خوشی موندگاری بوجود بیاد.
خیلی دلش میخواست بره بغلش کنه و بگه که تا یه ساعت دیگه هیونگاش جلو در صف میکشن. اما اگر میگفت سوپرایزی که با یونگی آماده کرده بودن بهم میریخت.
سوها : پاشو برو یه دوش بگیر.
یانگ : چی!؟
سوها : نکنه میخوای اینجوری جلو...جلو...جلو من بشینی ها؟ از قیافه ات خستگی و موندگی میباره. برو یه حموم کن!!(غر غر)
انقدر به زمان اومدن پسرا فکر میکرد که سوتی بزرگی تحویل داد
هرچند که پیچوند .
یانگ : ب...باشه(لبخند)
وقتی پسر رو راهی حموم کرد و از بودنش داخل حموم مطمئن شد ، به پسر زنگ زد
+بله؟!
سوها : آ...یونگی شی منم سوها
+آه بله خانم لی.. اتفاقی افتاده؟؟
سوها : نه نه ! ولی...میتونید تا ۴۰ مین دیگه خودتون رو برسونید به لوکیشنی که میفرستم؟
+ب...بله حتما. فقط...مشکلی پیش اومده؟؟
سوها : حقیقتا یانگ داره دق میکنه. منم که نمیتونستم چیزی بهش بگم ، پس لطفاً سریعتر بیاید ؛ الان هم به زور فرستادمش تو حموم که یکم زمان بگذره
+بله چشم.. ما تا ۴۰ مین دیگه میایم اونجا ؛ واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم (خوشحال)
سوها : هی هی هی.. این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم . لطفا سریع تر بیاید منتظرم
+بله چشم...
ویو نویسنده
تا درو باز کرد سوها(خانم لی)داخل شد.
متعجب و ناراحت در رو بست.. اون بهش چیزی نگفته بود ، اما دلش میخواست خودش یونگی رو به اونجا ببره
میخواست برای یه بار دیگه هیونگش رو بغل کنه و بگه چقدر دلش تنگ شده بود.
یانگ : ا...ایمو!؟(آروم و ناراحت)
سوها : نگران چیزی نباش پسرم.(لبخند)
وقتی جلمه اشو تموم کرد سمت یخچال راهی شد و گفت
سوها : عجب!! یه سوجو میخوری؟(بلند)
فهمید قصدش پیچوندن قضیه و ادامه ندادن بحث شون بود . با اینکه داشت از نگرانی و استرس دق میکرد چیزی نگفت و ترجیح داد تا بعدا که کمی حال خاله مهربونش خوب شد ازش بپرسه
یانگ : اگ...اگر میشه.(لبخند زورکی)
قوطی کوچیک سوجو رو سمتش پرت کرد که تو هوا گرفتش
درونش پر از حس های مختلف عجیب بود.
میخواست همونجا بزنه زیر گریه و بگه چقدر تو عذابه
مغزش داشت بدجور فشرده میشد
___________________________________________
میدونست که الآن چقدر یانگ تو فشاره
میدونست از قصد چیز دیگه ای بهش نگفته. بر خلاف میلش مجبور به انجام این کار بود..
حداقل میدونست بعدش قراره خوشی موندگاری بوجود بیاد.
خیلی دلش میخواست بره بغلش کنه و بگه که تا یه ساعت دیگه هیونگاش جلو در صف میکشن. اما اگر میگفت سوپرایزی که با یونگی آماده کرده بودن بهم میریخت.
سوها : پاشو برو یه دوش بگیر.
یانگ : چی!؟
سوها : نکنه میخوای اینجوری جلو...جلو...جلو من بشینی ها؟ از قیافه ات خستگی و موندگی میباره. برو یه حموم کن!!(غر غر)
انقدر به زمان اومدن پسرا فکر میکرد که سوتی بزرگی تحویل داد
هرچند که پیچوند .
یانگ : ب...باشه(لبخند)
وقتی پسر رو راهی حموم کرد و از بودنش داخل حموم مطمئن شد ، به پسر زنگ زد
+بله؟!
سوها : آ...یونگی شی منم سوها
+آه بله خانم لی.. اتفاقی افتاده؟؟
سوها : نه نه ! ولی...میتونید تا ۴۰ مین دیگه خودتون رو برسونید به لوکیشنی که میفرستم؟
+ب...بله حتما. فقط...مشکلی پیش اومده؟؟
سوها : حقیقتا یانگ داره دق میکنه. منم که نمیتونستم چیزی بهش بگم ، پس لطفاً سریعتر بیاید ؛ الان هم به زور فرستادمش تو حموم که یکم زمان بگذره
+بله چشم.. ما تا ۴۰ مین دیگه میایم اونجا ؛ واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم (خوشحال)
سوها : هی هی هی.. این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم . لطفا سریع تر بیاید منتظرم
+بله چشم...
۲.۰k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.