چرخُ فلک p58
کلافه شدم:
_این چه بازی ایه که راه انداختی....خودت بزور پول دادی الانم بزور میخوای پس بگیری؟
به صندلیش تکیه داد و گفت:
_قبلا هم بهت گفته بودم واسه هر چیزی که بخوام میجنگم......الانم پولم رو میخوام
جمله اولش ربطی به جمله ی دومش نداشت و حس میکردم منظورش چیزی به غیر از پول بوده
بند کیفمو رو تو مشتم فشردم و زمرمه کردم:
_ندارم...ینی الان اون قدر پول رو ندارم...اگه ..اگه فرصت بدی تا..
نزاشت ادامه بدم از جاش پاشدم و اومد روی مبل مقابلم نشست:
_فرصتی نیست...اگه نداری مجبورم قانونی اقدام کنم
اصلا طاقت این موقعیت رو نداشتم...تازه داشتم یه زندگی آروم رو شروع میکردم...تابحال هم جونگ کوک رو این شکلی ندیده بودم..دلم میخواست برم یقشو بگیرم و تو صورتش داد بزنم که اینقدر ظالم نباش...چهره واقعی و مهربون خودتو نشون بده
اما ناچار نالیدم:
_خواهش میکنم...هیچ راه دیگه ای نیست؟؟
دستشو روی چونه خوش فرمش کشید و کمی فکر کرد:
_امممم یه راه دیگه هم هست
مشتاق شدم...خدا صدای دعامو شنیده بود
_چه راهی؟
عمیق و جدی بهم خیره شد:
_زنم شو
نفسم تو سینه حبس شد....پس همه این کار بخاطر این بود؟
که زنش بشم؟
اون قدر چهرش مصمم بود که جای هیچ چونه زدنی نبود
نمیدونم چی تو صورتم دید که ایستاد و گفت:
_میدونم نمیتونی یه دفعه ای تصمیم بگیری...من نیم ساعتی بیرون کار دارم...تا اون موقع وقت داری فکراتو بکنی
بعد از گفتن این جمله در مقابل چشمای حیرت زده ام رفت بیرون...حالا من موندم و یه دنیا فکر و خیال
چرا مصیبت هام تموم نمیشه
خدایا...نمیدونم چه حکمتی تو این کارت هست ولی این قدرت رو بهم بده که تحمل کنم
یاد بابا افتادم....چجوری بابا رو تنها بزارم؟
_این چه بازی ایه که راه انداختی....خودت بزور پول دادی الانم بزور میخوای پس بگیری؟
به صندلیش تکیه داد و گفت:
_قبلا هم بهت گفته بودم واسه هر چیزی که بخوام میجنگم......الانم پولم رو میخوام
جمله اولش ربطی به جمله ی دومش نداشت و حس میکردم منظورش چیزی به غیر از پول بوده
بند کیفمو رو تو مشتم فشردم و زمرمه کردم:
_ندارم...ینی الان اون قدر پول رو ندارم...اگه ..اگه فرصت بدی تا..
نزاشت ادامه بدم از جاش پاشدم و اومد روی مبل مقابلم نشست:
_فرصتی نیست...اگه نداری مجبورم قانونی اقدام کنم
اصلا طاقت این موقعیت رو نداشتم...تازه داشتم یه زندگی آروم رو شروع میکردم...تابحال هم جونگ کوک رو این شکلی ندیده بودم..دلم میخواست برم یقشو بگیرم و تو صورتش داد بزنم که اینقدر ظالم نباش...چهره واقعی و مهربون خودتو نشون بده
اما ناچار نالیدم:
_خواهش میکنم...هیچ راه دیگه ای نیست؟؟
دستشو روی چونه خوش فرمش کشید و کمی فکر کرد:
_امممم یه راه دیگه هم هست
مشتاق شدم...خدا صدای دعامو شنیده بود
_چه راهی؟
عمیق و جدی بهم خیره شد:
_زنم شو
نفسم تو سینه حبس شد....پس همه این کار بخاطر این بود؟
که زنش بشم؟
اون قدر چهرش مصمم بود که جای هیچ چونه زدنی نبود
نمیدونم چی تو صورتم دید که ایستاد و گفت:
_میدونم نمیتونی یه دفعه ای تصمیم بگیری...من نیم ساعتی بیرون کار دارم...تا اون موقع وقت داری فکراتو بکنی
بعد از گفتن این جمله در مقابل چشمای حیرت زده ام رفت بیرون...حالا من موندم و یه دنیا فکر و خیال
چرا مصیبت هام تموم نمیشه
خدایا...نمیدونم چه حکمتی تو این کارت هست ولی این قدرت رو بهم بده که تحمل کنم
یاد بابا افتادم....چجوری بابا رو تنها بزارم؟
۲۳.۶k
۲۵ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.