فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت۷۶
ا.ت که از کل دنیا بی خبر!...طوری که اصلاً نفهمید تهیونگ دره گوشش چی گفت...اما این نزدیکی زیاد خودش به اون خیلی معذبش کرده بود.
رخ به رخ تهیونگ بود...نفس حبس شده اش رو بیرون داد و به جایی که یونا ازش پرت شد خیره موند.
صورتش بخاطر گریه ها کامل خشک شده بود...چشماش هم کامل قرمز بود!...
لب های خشک شده اش رو فاصله داد و زمزمه کرد:
ا.ت: حالم خوب نیست!
بدون هیچگونه احساسی و با خونسردی کامل لب باز کرد:
تهیونگ: خوب میشی!
دست دور کمرش حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد طوری که انگار دختر کلاً توی بغلش قایم شده باشه!...
بدون صبر کردن کمر ا.ت رو به سمت ماشین هول داد...
جونگ کوک با همون چهره غرق تر بهت بالاخره لب باز کرد:
جونگ کوک: تهیونگ کجا میری؟...با یونا چیکار میکنیم؟!
همون طور که کمر ا.ت رو هول میداد خیلی خونسرد گفت:
تهیونگ: خودم حواسم هست!...شما هم کاری نداشته باشید فقط برید خونه!...
دره ماشین رو باز کرد و ا.ت رو به داخل هدایت کرد...
بدون توجه به چهره شگفت زده ی بقیه سوار ماشین شد و حرکت کرد...
دوباره اشکاش شروع کرد به ریختن...امروز چش شده بود؟!...داشت برای حال و روز سیاه خودش گریه میکرد...یا مردن رقیب عشقیش؟!
کلافه نفسش رو فوت کرد و با حرص توی صداش توپید:
تهیونگ: درس اول!...هرگز گریه نکن!...توی این دنیا گریه کردن آخرین چیزیه که باید بهش فکر کنی!..
دنده رو عوض کرد و ادامه داد:
تهیونگ: درس دوم!...هیچوقت بخاطر کسی که مغزت،افکارت،احساساتت و زندگیت رو به هم ریخته اشک نریز!...
فرمون رو چرخوند و پاش رو روی پدال گاز فشار داد:
تهیونگ: درس سوم!...یعنی مهمترین قانون!..هرچقدر هم که ضعیف باشی حق نداری نقطه ضعفت رو دست کسی بدی!...چه توی دنیای عادی...چه توی دنیای ما!...ضعفت رو حراج کن...ببین چندتا گرگ برای زخمی کردنت میاد سمتت!...
خندید و با چشمای پر بغض و پر از سرکوب و خِفَّت روبه تهیونگ کرد گفت:
ا.ت: من قانون سوم رو با جون و خون حس کردم!...بزرگ ترین خط قرمز هارو رد کردم و عاشق شدم!...همین عشق تبدیل شد به نقطه ضعفم!...و تو!...یعنی کسی که دیوانه وار میپرستیدمش بدترین ضربه رو بهم زد!
اصلاً چیزی از صورتش مشخص نبود اما با حرفی که زد باعث شد ا.ت برای بار هزارم از خودش بپرسه آیا این مرد قلب داره؟!...یا قلبش همراه با یونا پایین اون دره دفن شد؟!
تهیونگ: خوبه که تونستم بهت درس بزرگی رو یاد بدم...پس یاد گرفتی نقطه ضعفت رو دست هیچ احدی ندی!
دیگه نمیخواست این بحث رو بیشتر از این ادامه بده...چون به جاهای خوبی کشیده نمیشد...ولی الان وقت مناسبی نبود وگرنه تا این حد در برابر تهیونگ سکوت نمیکرد!...
…
با نفرت و خشم به دخترِ مرده ی اون پایین خیره بود...
اصلاً بهش میخورد یه قاتل اجاره ای دیوانه باشه؟!..حرفی زد که تن مرده رو هم تو گور میلرزوند اما یونا حقش بود!...
رخ به رخ تهیونگ بود...نفس حبس شده اش رو بیرون داد و به جایی که یونا ازش پرت شد خیره موند.
صورتش بخاطر گریه ها کامل خشک شده بود...چشماش هم کامل قرمز بود!...
لب های خشک شده اش رو فاصله داد و زمزمه کرد:
ا.ت: حالم خوب نیست!
بدون هیچگونه احساسی و با خونسردی کامل لب باز کرد:
تهیونگ: خوب میشی!
دست دور کمرش حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد طوری که انگار دختر کلاً توی بغلش قایم شده باشه!...
بدون صبر کردن کمر ا.ت رو به سمت ماشین هول داد...
جونگ کوک با همون چهره غرق تر بهت بالاخره لب باز کرد:
جونگ کوک: تهیونگ کجا میری؟...با یونا چیکار میکنیم؟!
همون طور که کمر ا.ت رو هول میداد خیلی خونسرد گفت:
تهیونگ: خودم حواسم هست!...شما هم کاری نداشته باشید فقط برید خونه!...
دره ماشین رو باز کرد و ا.ت رو به داخل هدایت کرد...
بدون توجه به چهره شگفت زده ی بقیه سوار ماشین شد و حرکت کرد...
دوباره اشکاش شروع کرد به ریختن...امروز چش شده بود؟!...داشت برای حال و روز سیاه خودش گریه میکرد...یا مردن رقیب عشقیش؟!
کلافه نفسش رو فوت کرد و با حرص توی صداش توپید:
تهیونگ: درس اول!...هرگز گریه نکن!...توی این دنیا گریه کردن آخرین چیزیه که باید بهش فکر کنی!..
دنده رو عوض کرد و ادامه داد:
تهیونگ: درس دوم!...هیچوقت بخاطر کسی که مغزت،افکارت،احساساتت و زندگیت رو به هم ریخته اشک نریز!...
فرمون رو چرخوند و پاش رو روی پدال گاز فشار داد:
تهیونگ: درس سوم!...یعنی مهمترین قانون!..هرچقدر هم که ضعیف باشی حق نداری نقطه ضعفت رو دست کسی بدی!...چه توی دنیای عادی...چه توی دنیای ما!...ضعفت رو حراج کن...ببین چندتا گرگ برای زخمی کردنت میاد سمتت!...
خندید و با چشمای پر بغض و پر از سرکوب و خِفَّت روبه تهیونگ کرد گفت:
ا.ت: من قانون سوم رو با جون و خون حس کردم!...بزرگ ترین خط قرمز هارو رد کردم و عاشق شدم!...همین عشق تبدیل شد به نقطه ضعفم!...و تو!...یعنی کسی که دیوانه وار میپرستیدمش بدترین ضربه رو بهم زد!
اصلاً چیزی از صورتش مشخص نبود اما با حرفی که زد باعث شد ا.ت برای بار هزارم از خودش بپرسه آیا این مرد قلب داره؟!...یا قلبش همراه با یونا پایین اون دره دفن شد؟!
تهیونگ: خوبه که تونستم بهت درس بزرگی رو یاد بدم...پس یاد گرفتی نقطه ضعفت رو دست هیچ احدی ندی!
دیگه نمیخواست این بحث رو بیشتر از این ادامه بده...چون به جاهای خوبی کشیده نمیشد...ولی الان وقت مناسبی نبود وگرنه تا این حد در برابر تهیونگ سکوت نمیکرد!...
…
با نفرت و خشم به دخترِ مرده ی اون پایین خیره بود...
اصلاً بهش میخورد یه قاتل اجاره ای دیوانه باشه؟!..حرفی زد که تن مرده رو هم تو گور میلرزوند اما یونا حقش بود!...
۶.۶k
۱۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.