دوران نوجوانی
پارت ۵
هفته بعد سه شنبه/ساعت ۶:۲۰ صبح
از زبون آنیا:
اون روز صبح زود پا شدم و دیدم هنوز کسی بیدار نشده ، البته بابا اون روز زودتر رفته بود تا به جلسه ای در مورد ماموریتشون بره. اول رفتم روشویی و صورتمو شستم. بعد رفتم آشپزخونه که یچی برا خوردن پیدا کنم. اون روز زود بیدار شدم چون مدرسه گفته بود ساعت ۷ بیاید. رفتم یه سر به گوشیم بزنم که دیدم بکی دیشب پیام داده. انتظار داشتم دامیان هم پیام داده باشه ولی نخیر! رفتم پیام بکی رو باز کردم
-سلام شیطون عاشق! چه خبر از دامیان جونت؟ تو سالن سلطنتی ها چه خبره؟ عکسشو میفرستی؟ اها تا یادم نرفته بگم ، یه مسابقه تو کلاس برگزار شده که ۵ نفر اولی که برنده بشن بهشون استلا میدن. امیدوارم زودتر بیام پیشت،بوس برات😘
اومدم جواب بدم که شماره دامیان رو صفحه ام ظاهر شد... تماس تصویری بود!
_سلام آنیا خوشگلم!
_هیسسسس،مامانم و بوند خوابن ابله!
_آها،ببخشید...
_عب نداره حالا ناراحت نشو ...
_میگم تو صبحونه خوردی آنیا؟
_صبحونه، یک کوچولو آب پرتقال خوردم.
_منم تو یخچال خوابگاه ماست با نون پیدا کردم!
_ماست با نون؟! تو که با این سیر نمیشی! پاشو بیا بریم کافه یچی بخوریم ، ضعف میکنیا! اونوقت منم بی دامیان موشم@_@
_عه... خب باشه حالا!همون کافه برلین که میشناسی، بریم؟ (اون کافه که کلا تو انیمه لوید میرفت با فرانکی چیز میز میخوردن. اسمش یه همچین چیزی بود) _باشه،یه ربع دیگه اونجام.
بعد هم هر دوتامون رفتیم لباس عوض کنیم . روپوش مدرسه رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم. کلیدم و کیف پولم رو هم گذاشتم تو کیفم و راهی کافه برلین شدم. تا کافه راهی نبود و خونه ما به اونجا نزدیک بود.
_آهای آنیا من اینجام!
_سلام آقای دزموند،حالا خوبه تا الان زنده موندی!
_پ ن، میخواستی بمیرم؟
بعد هم هر ۲ تامون لبخند زدیم و وارد کافه شدیم. دامیان یه شیرینی خامه ای با قهوه و منم شیرینی بادوم زمینی خوردم. بعدش هم پولشو دادیم و راهی مدرسه شدیم.
ساعت ۷/ حیاط مدرسه
_دانش آموزان عزیز ادن. ما تمامی شما را تا پایان سال تحصیلی در صورتی که دارای ۶ استلا باشید، به مقام سلطنتی خواهیم رساند، ولی کسانی هستند که در مورد این موضوع از ما گله و شکایت دارند. خواهشمندیم صبور و شکیبا باشید دانش آموزان عزیز. هم اکنون هم مسابقات مختلفی در کلاس ها برگزار میشود تا شما با شرکت در آن به آخرین استلای خود برسید یا استلا دیگری دریافت کنید.
دامیان و آنیا و بقیه دانشور های سلطنتی اینور سالن و دانش آموزای معمولی اونور سالن وایساده بودن.
_میگم دامیان، دوستای تو هم میان؟بکی به من گفت تلاشش رو میکنه تا بیاد اینجا.
_اوین و امیل، اره معلومه که میان ، اونا هیچ وقت نمیخوان از من جدا شن! عین کُنه میچسبن بهم.
هفته بعد سه شنبه/ساعت ۶:۲۰ صبح
از زبون آنیا:
اون روز صبح زود پا شدم و دیدم هنوز کسی بیدار نشده ، البته بابا اون روز زودتر رفته بود تا به جلسه ای در مورد ماموریتشون بره. اول رفتم روشویی و صورتمو شستم. بعد رفتم آشپزخونه که یچی برا خوردن پیدا کنم. اون روز زود بیدار شدم چون مدرسه گفته بود ساعت ۷ بیاید. رفتم یه سر به گوشیم بزنم که دیدم بکی دیشب پیام داده. انتظار داشتم دامیان هم پیام داده باشه ولی نخیر! رفتم پیام بکی رو باز کردم
-سلام شیطون عاشق! چه خبر از دامیان جونت؟ تو سالن سلطنتی ها چه خبره؟ عکسشو میفرستی؟ اها تا یادم نرفته بگم ، یه مسابقه تو کلاس برگزار شده که ۵ نفر اولی که برنده بشن بهشون استلا میدن. امیدوارم زودتر بیام پیشت،بوس برات😘
اومدم جواب بدم که شماره دامیان رو صفحه ام ظاهر شد... تماس تصویری بود!
_سلام آنیا خوشگلم!
_هیسسسس،مامانم و بوند خوابن ابله!
_آها،ببخشید...
_عب نداره حالا ناراحت نشو ...
_میگم تو صبحونه خوردی آنیا؟
_صبحونه، یک کوچولو آب پرتقال خوردم.
_منم تو یخچال خوابگاه ماست با نون پیدا کردم!
_ماست با نون؟! تو که با این سیر نمیشی! پاشو بیا بریم کافه یچی بخوریم ، ضعف میکنیا! اونوقت منم بی دامیان موشم@_@
_عه... خب باشه حالا!همون کافه برلین که میشناسی، بریم؟ (اون کافه که کلا تو انیمه لوید میرفت با فرانکی چیز میز میخوردن. اسمش یه همچین چیزی بود) _باشه،یه ربع دیگه اونجام.
بعد هم هر دوتامون رفتیم لباس عوض کنیم . روپوش مدرسه رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم. کلیدم و کیف پولم رو هم گذاشتم تو کیفم و راهی کافه برلین شدم. تا کافه راهی نبود و خونه ما به اونجا نزدیک بود.
_آهای آنیا من اینجام!
_سلام آقای دزموند،حالا خوبه تا الان زنده موندی!
_پ ن، میخواستی بمیرم؟
بعد هم هر ۲ تامون لبخند زدیم و وارد کافه شدیم. دامیان یه شیرینی خامه ای با قهوه و منم شیرینی بادوم زمینی خوردم. بعدش هم پولشو دادیم و راهی مدرسه شدیم.
ساعت ۷/ حیاط مدرسه
_دانش آموزان عزیز ادن. ما تمامی شما را تا پایان سال تحصیلی در صورتی که دارای ۶ استلا باشید، به مقام سلطنتی خواهیم رساند، ولی کسانی هستند که در مورد این موضوع از ما گله و شکایت دارند. خواهشمندیم صبور و شکیبا باشید دانش آموزان عزیز. هم اکنون هم مسابقات مختلفی در کلاس ها برگزار میشود تا شما با شرکت در آن به آخرین استلای خود برسید یا استلا دیگری دریافت کنید.
دامیان و آنیا و بقیه دانشور های سلطنتی اینور سالن و دانش آموزای معمولی اونور سالن وایساده بودن.
_میگم دامیان، دوستای تو هم میان؟بکی به من گفت تلاشش رو میکنه تا بیاد اینجا.
_اوین و امیل، اره معلومه که میان ، اونا هیچ وقت نمیخوان از من جدا شن! عین کُنه میچسبن بهم.
۲.۶k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.