پارت هفت
پارت هفت
جونگوون : اوکی پس یه بطری بیارین تا بچرخومنیم. اولین نفر...( بازی همینجور ادامه پیدا کرد که رسید به جی و سونگهون)
جی: امم خب...کسی هست تو این جمع که دوسش داشته باشی؟
ویو سونگهون
مونده بودم بگم آره یا نه چون توی اون جمع سه تا دختر بود ولی به خاطر خود بازی مجبور شدم واقعیتو بگم
سونگهون: آره
جونگوون: چیییی؟؟؟؟ارههههه؟؟؟جدی میگییی؟؟؟؟نکنه خواهر منه؟؟؟؟؟؟
سونگهون:ام.. نمیدونم
ویو مینجو
اون لحظه قلبت شکست چون میدونستی سونگهون به تو فقط یه عنوان خواهر دوستش نگاه میکنه نه فراتر از این
سونو: وای بچه ها گشنم شد پاشین بریم یه چی بخوریم
مینجو: موافقم باهات
همه بلند شدن و رفتن سمت میز غذا خوری
ویو مینجو
اول تصمیم گرفتم برم پیش سونگهون بشینم ولی وقتی یاد اون حرفش افتادم..دوباره رفتم پیش هیسونگ
ویو سونگهون
مینجو اول اومد کنارم بشینه ولی نمیدونم چرا یدفه دوباره رفتم پیش هیسونگ.. مطمئن بودم از چیزی ناراحت شده
(غذا هارو آوردن و همه شروع کردن به خوردن غذا)
نیکی: وای چقدر خوشمزست
جیک: باهات موافقم وای عالیه
همه بعد غذا بلند شدن تا برن خونه هاشون و فقط تو و هیسونگ و سونگهون مونده بودین
هیسونگ: خب بچه ها من برم ..سونگهون لطف میکنی مینجو رو ببری خونه؟
سونگهون:آره حت...
مینجو: چرا اون باید منو ببره ؟
هیسونگ: ها؟
مینجو: دارم میگم چرا اون باید منو ببره؟من که میدونم برات هیچ اهمیتی ندارم و اون روز هم فقط حوصله منو نداشتی که بیای دنبالم ولی نیاز نبود آنقدر تابلو نشون بدی تنفرتو نسبت بهم
هیسونگ : چی میگی مینجو من خیلی دوست دارم خواهر خوشگلم
مینجو: آره جون عمت
از باغ رفتی بیرون
بقیش پارت بعد
جونگوون : اوکی پس یه بطری بیارین تا بچرخومنیم. اولین نفر...( بازی همینجور ادامه پیدا کرد که رسید به جی و سونگهون)
جی: امم خب...کسی هست تو این جمع که دوسش داشته باشی؟
ویو سونگهون
مونده بودم بگم آره یا نه چون توی اون جمع سه تا دختر بود ولی به خاطر خود بازی مجبور شدم واقعیتو بگم
سونگهون: آره
جونگوون: چیییی؟؟؟؟ارههههه؟؟؟جدی میگییی؟؟؟؟نکنه خواهر منه؟؟؟؟؟؟
سونگهون:ام.. نمیدونم
ویو مینجو
اون لحظه قلبت شکست چون میدونستی سونگهون به تو فقط یه عنوان خواهر دوستش نگاه میکنه نه فراتر از این
سونو: وای بچه ها گشنم شد پاشین بریم یه چی بخوریم
مینجو: موافقم باهات
همه بلند شدن و رفتن سمت میز غذا خوری
ویو مینجو
اول تصمیم گرفتم برم پیش سونگهون بشینم ولی وقتی یاد اون حرفش افتادم..دوباره رفتم پیش هیسونگ
ویو سونگهون
مینجو اول اومد کنارم بشینه ولی نمیدونم چرا یدفه دوباره رفتم پیش هیسونگ.. مطمئن بودم از چیزی ناراحت شده
(غذا هارو آوردن و همه شروع کردن به خوردن غذا)
نیکی: وای چقدر خوشمزست
جیک: باهات موافقم وای عالیه
همه بعد غذا بلند شدن تا برن خونه هاشون و فقط تو و هیسونگ و سونگهون مونده بودین
هیسونگ: خب بچه ها من برم ..سونگهون لطف میکنی مینجو رو ببری خونه؟
سونگهون:آره حت...
مینجو: چرا اون باید منو ببره ؟
هیسونگ: ها؟
مینجو: دارم میگم چرا اون باید منو ببره؟من که میدونم برات هیچ اهمیتی ندارم و اون روز هم فقط حوصله منو نداشتی که بیای دنبالم ولی نیاز نبود آنقدر تابلو نشون بدی تنفرتو نسبت بهم
هیسونگ : چی میگی مینجو من خیلی دوست دارم خواهر خوشگلم
مینجو: آره جون عمت
از باغ رفتی بیرون
بقیش پارت بعد
۶۹۱
۲۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.