رمان عشق ابدی پارت ۱۸
#سمانه
بلاخره بعد از یک ساعت عمل تموم شد.
رفتم سمت روشویی....... به دستکش های خونی نگاه کردم...... این ها خون حسین بود ...... خون عشقم بود ....... دستکش ها رو انداختم توی سطل زباله ..... دست هام رو شستم و از توی اتاق عمل اومدم بیرون .......
وقتی اومدم بیرون فواد ، احسان و داداش حسین اومدن سمت من ....... قبل از اینکه چیزی ازم بپرسن ، گفتم : خداروشکر عمل با موفقیت انجام شد.
نگران هیچی نباشید ...... آقای شریفی خیلی حالشون خوب فقط باید منتظر باشیم به هوش بیان ......
علی : خیلی ممنون خانوم پاکدامن زحمت کشیدین
فواد : خیلی ممنون
_ خواهش میکنم کاری نکردم که
خودم رو ازشون جدا کردم و رفتم توی اتاقم ...... عمل خیلی سختی نبود .... تجربه این عمل رو قبلا داشتم
به ساعت نگاه کردم ساعت ۵:۱۰ صبح رو نشون میداد......
خیلی خسته بودم ......
یهو صدای در اومد .....
گفتم : بفرمایید
در باز شد و شادی اومد تو اتاق
_ تو اینجا چیکار میکنی ؟؟ کی بهت خبر داد ؟؟
+ اول سلام ، دوم ساناز زنگ زد و گفت
_ ببین شادی ..... بخدا ترسیدم کله صبح بهت زنگ بزنم که بیای 😔
+ نه بابا اشکال نداره........ الان من درک میکنم تورو 😊
_ فواد رو ندیدی ؟
+ نه ندیدمش ........ حالا اونو ول کن ..... حال خودت چطوره ؟؟؟ خوبی ؟؟
_ اره بابا خوبم
+ خداروشکر
_ نفهمیدی حسین رو از اتاق عمل بیرون آوردن یا نه ؟؟
+ نه نفهمیدم ...... همه جا سوت و کور بود ...
_ اها ......... تو اینجا بمونی خسته میشی ....... برو خونه عزیزم ...... منم صبح میرم خونه ☺️
+ نه خسته نمیشم........ نگران من نباش...... من و تو با هم میریم ..... خونه هامون
_ آخه.....
+ آخه نداره ...... همینجا میمونم پیشت ......
_ مرسی که انقدر هوامو داری 😊
+ قربونت برم من آبجی خوشگلم 🌸🌸
رفتیم توی اتاق استراحت و هر دومون دراز کشیدم روی تخت هایی که اونجا بود.
من خوابم برد ......
🍁{ اینم از پارت ۱۸ ......... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #تکست_خاص #دخترونه #love #تکست_ناب #عشق #عاشقانه #تنهایی #عکس_نوشته
بلاخره بعد از یک ساعت عمل تموم شد.
رفتم سمت روشویی....... به دستکش های خونی نگاه کردم...... این ها خون حسین بود ...... خون عشقم بود ....... دستکش ها رو انداختم توی سطل زباله ..... دست هام رو شستم و از توی اتاق عمل اومدم بیرون .......
وقتی اومدم بیرون فواد ، احسان و داداش حسین اومدن سمت من ....... قبل از اینکه چیزی ازم بپرسن ، گفتم : خداروشکر عمل با موفقیت انجام شد.
نگران هیچی نباشید ...... آقای شریفی خیلی حالشون خوب فقط باید منتظر باشیم به هوش بیان ......
علی : خیلی ممنون خانوم پاکدامن زحمت کشیدین
فواد : خیلی ممنون
_ خواهش میکنم کاری نکردم که
خودم رو ازشون جدا کردم و رفتم توی اتاقم ...... عمل خیلی سختی نبود .... تجربه این عمل رو قبلا داشتم
به ساعت نگاه کردم ساعت ۵:۱۰ صبح رو نشون میداد......
خیلی خسته بودم ......
یهو صدای در اومد .....
گفتم : بفرمایید
در باز شد و شادی اومد تو اتاق
_ تو اینجا چیکار میکنی ؟؟ کی بهت خبر داد ؟؟
+ اول سلام ، دوم ساناز زنگ زد و گفت
_ ببین شادی ..... بخدا ترسیدم کله صبح بهت زنگ بزنم که بیای 😔
+ نه بابا اشکال نداره........ الان من درک میکنم تورو 😊
_ فواد رو ندیدی ؟
+ نه ندیدمش ........ حالا اونو ول کن ..... حال خودت چطوره ؟؟؟ خوبی ؟؟
_ اره بابا خوبم
+ خداروشکر
_ نفهمیدی حسین رو از اتاق عمل بیرون آوردن یا نه ؟؟
+ نه نفهمیدم ...... همه جا سوت و کور بود ...
_ اها ......... تو اینجا بمونی خسته میشی ....... برو خونه عزیزم ...... منم صبح میرم خونه ☺️
+ نه خسته نمیشم........ نگران من نباش...... من و تو با هم میریم ..... خونه هامون
_ آخه.....
+ آخه نداره ...... همینجا میمونم پیشت ......
_ مرسی که انقدر هوامو داری 😊
+ قربونت برم من آبجی خوشگلم 🌸🌸
رفتیم توی اتاق استراحت و هر دومون دراز کشیدم روی تخت هایی که اونجا بود.
من خوابم برد ......
🍁{ اینم از پارت ۱۸ ......... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#ایوان #شبنم #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #تکست_خاص #دخترونه #love #تکست_ناب #عشق #عاشقانه #تنهایی #عکس_نوشته
۱۳.۲k
۱۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.