آوای دروغین
فصل دوم
پارت شونزدهم
یکم باهم حرف زدیم و من تقریبا با نیکا دوست شدم و اونم شمارشو به من داد...سیما موقع خرید یه سیمکارت ایرانی هم خرید تا بتونم بهشون زنگ بزنم
نیکا خیلی صمیمی بود و زیاد حرف میزد...ولی داداشش خیلی کم حرف بود و از وقتی اومدیم سرش تو گوشی بود...مثل اینکه نیکا از پارسا بزرگ تر بود و هفتهی بعد هم تولد نیکا بود که نیکا اونقدر اجتماعی بود که منو هم دعوت کرد
اولش فکر کردم داره تعارف میکنه ولی انقدر برنامه ریخت که قشنگ فهمیدم اگه نرم قراره بیاد به زور منو ببره
بالاخره بعد از کلی حرف زدن بلند شدیم تا بریم و نیکا تقریبا تهدیدم کرد که حتما برم تولدش
سوار ماشین شدیم و سیما استارت زد:خوش گذشت؟
+اوهوم...خوب بود
^جونگکوک ویو^
تقریبا همهی کارامو کرده بودم و چند روز دیگه پرواز داشتم...شوق و ذوق عجیبی داشتم...همچنین ترس هم داشتم از دیدن آوینا...اولین بار بود بعد از اینکه فهمیدم بچهی من تو شکمشه میخوام ببینمش
ترس داشتم از رانده شدن توسط آوینا...گرچه میدونستم حتما اول پرتم میکنه از خونه بیرون ولی عمرا دست بکشم...محاله
تا وقتی با خودم نیارمش دست نمیکشم...کمپانی هم برام مهم نیست...حتی اگه مجبور باشم از جایگاهم دست میکشم ولی نمیزارم آوینا اون بچه رو تنهایی بزرگ کنه
تو پذیرایی نشسته بودم و تصمیم داشتم به همشون بگم که میخوام برم ایران...همشون یه دور شوک و رد کردن وقتی فهمیدن آوینا حاملهست
الانم احتمالا پاشن منو از خونه بندازن بیرون...محکم صدامو صاف کردم تا همه حواسشون بیاد طرفم:آممم...من یه تصمیمی گرفتم
همه بجز جیمین با کنجکاوی بهم نگاه کردن:میدونید که...آوینا اهل کره جنوبی نیست
یونگی هیونگ ابروشو بالا انداخت و منتظر بهم نگاه کرد...کمتر موقعی ای یونگی هیونگ رو با این ژست کنجکاوانه میدیدم
نگاهم رو به بالا دادم و سعی کردم تمام حرفامو مختصر کنم:میخوام برم دنبالش
هیچکدوم تا چند ثانیه حرفی نزدن و بعد نامجون هیونگ که از شوک دراومده بود زمزمه کرد:کجا؟
+ایران
همه همونطوری گیج نگاهم میکردن...فقط جیمین کاملا بیخیال داشت شلیل میخورد
با صدای نامجون هیونگ چشم از جیمین برداشتم:فک کنم اسمشو شنیدم
سرمو تکون دادم که دیدم جیمین شلیلشو تموم کرد و اینبار یه موز برداشت...پوکر نگاهش میکردم که همهی اعضا توجهشون بهش جلب شد...یونگی هیونگ کوسن کنارشو به سمتش پرت کرد و گفت:کوفت بخوری
جیمین کوسن و گرفت و لب برچید:واقعا که هیونگ...چرا؟
یونگی هیونگ تکخندی زد و گفت:تو میدونستی و به ما نگفتی؟
×بابا به منم همین دیروز گفت
یونگی هیونگ کوسن دیگهای رو به سمت جیمین پرت کرد:دو ثانیه قبلم میگفت باید به من میگفتی
جیمین با خنده کوسن و گرفت و پوست موز رو تو پیشدستی گذاشت و اینبار از ظرف میوه یه خیار برداشت...یونگی هیونگ پوکر گفت:ای کارد بخوره به اون شکمت
پارت شونزدهم
یکم باهم حرف زدیم و من تقریبا با نیکا دوست شدم و اونم شمارشو به من داد...سیما موقع خرید یه سیمکارت ایرانی هم خرید تا بتونم بهشون زنگ بزنم
نیکا خیلی صمیمی بود و زیاد حرف میزد...ولی داداشش خیلی کم حرف بود و از وقتی اومدیم سرش تو گوشی بود...مثل اینکه نیکا از پارسا بزرگ تر بود و هفتهی بعد هم تولد نیکا بود که نیکا اونقدر اجتماعی بود که منو هم دعوت کرد
اولش فکر کردم داره تعارف میکنه ولی انقدر برنامه ریخت که قشنگ فهمیدم اگه نرم قراره بیاد به زور منو ببره
بالاخره بعد از کلی حرف زدن بلند شدیم تا بریم و نیکا تقریبا تهدیدم کرد که حتما برم تولدش
سوار ماشین شدیم و سیما استارت زد:خوش گذشت؟
+اوهوم...خوب بود
^جونگکوک ویو^
تقریبا همهی کارامو کرده بودم و چند روز دیگه پرواز داشتم...شوق و ذوق عجیبی داشتم...همچنین ترس هم داشتم از دیدن آوینا...اولین بار بود بعد از اینکه فهمیدم بچهی من تو شکمشه میخوام ببینمش
ترس داشتم از رانده شدن توسط آوینا...گرچه میدونستم حتما اول پرتم میکنه از خونه بیرون ولی عمرا دست بکشم...محاله
تا وقتی با خودم نیارمش دست نمیکشم...کمپانی هم برام مهم نیست...حتی اگه مجبور باشم از جایگاهم دست میکشم ولی نمیزارم آوینا اون بچه رو تنهایی بزرگ کنه
تو پذیرایی نشسته بودم و تصمیم داشتم به همشون بگم که میخوام برم ایران...همشون یه دور شوک و رد کردن وقتی فهمیدن آوینا حاملهست
الانم احتمالا پاشن منو از خونه بندازن بیرون...محکم صدامو صاف کردم تا همه حواسشون بیاد طرفم:آممم...من یه تصمیمی گرفتم
همه بجز جیمین با کنجکاوی بهم نگاه کردن:میدونید که...آوینا اهل کره جنوبی نیست
یونگی هیونگ ابروشو بالا انداخت و منتظر بهم نگاه کرد...کمتر موقعی ای یونگی هیونگ رو با این ژست کنجکاوانه میدیدم
نگاهم رو به بالا دادم و سعی کردم تمام حرفامو مختصر کنم:میخوام برم دنبالش
هیچکدوم تا چند ثانیه حرفی نزدن و بعد نامجون هیونگ که از شوک دراومده بود زمزمه کرد:کجا؟
+ایران
همه همونطوری گیج نگاهم میکردن...فقط جیمین کاملا بیخیال داشت شلیل میخورد
با صدای نامجون هیونگ چشم از جیمین برداشتم:فک کنم اسمشو شنیدم
سرمو تکون دادم که دیدم جیمین شلیلشو تموم کرد و اینبار یه موز برداشت...پوکر نگاهش میکردم که همهی اعضا توجهشون بهش جلب شد...یونگی هیونگ کوسن کنارشو به سمتش پرت کرد و گفت:کوفت بخوری
جیمین کوسن و گرفت و لب برچید:واقعا که هیونگ...چرا؟
یونگی هیونگ تکخندی زد و گفت:تو میدونستی و به ما نگفتی؟
×بابا به منم همین دیروز گفت
یونگی هیونگ کوسن دیگهای رو به سمت جیمین پرت کرد:دو ثانیه قبلم میگفت باید به من میگفتی
جیمین با خنده کوسن و گرفت و پوست موز رو تو پیشدستی گذاشت و اینبار از ظرف میوه یه خیار برداشت...یونگی هیونگ پوکر گفت:ای کارد بخوره به اون شکمت
۵.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.