پارت6
رمان:ما با همه فرق داریم
زهرا_وایسا وایسا، همینجاست
_ای جووووون سانازینا اینجا زندگی میکنن
زهرا_جیگر کلاه قرمزی،این خونه نه خونه بغلیش
_اِمممم... بازم خوبه بدک نیسا
زهرا_بریز بیرون بریم
_چیو
زهرا_هیکلو دیگه...
_باشه بیا دوتایی بریزیم
بعد از اینکه زنگ درو زدیم و رفتیم تو دیدیم جلو در صف کشیدن
اول باباِ بعد مامانِ بعدم ساناز خانم
بعد از احوال پرسی دیدم دختره ساناز بخاطر بوس محکمی که زهرا روی صورتش کاشت با اون بودی گند پیاز که از دهنش پخش میشد مث گچ روی دیوار سفید شده
مامانه هم به همین دلیل بنفش شده بابا اِ هم چون من جرأت نکردم ببوسمش دُز حال بهم خوردنش کمتر بود و قرمز شده بود
خلاصه بعد اینکه رفتیم نشستیم و نگاه های ترسناک مامان و بابا رو تحمل کردیم و البته حسابی از خودمون پذیرایی کردیم، دیدیم نه این بحث اقتصاد و ترامپ و لامپ و تزاس و اینا هنوز ادامه داره همین موقع یود که به زهرا علامت دادم یه کاری بکنه...
زهرا هم با کمال خونسردی یه پاشو که جورابش سیب زمینی داشت رو انداخت روی اون یکی پاشو انگشت هاشو تو هوا پیچو تاب میداد که مثلا باد بهشون بخوره
بعد با خنده گفت:خووب دیگه بهتره این دو تا کفتار میگن، شغال میگن، گوزن میگن، گراز میگن حالا هر گوه، چیز ینی هر چیز عاشقی که میگن برن تو اتاق با هم بصحبتن
...
یعنی به زور جلوی خودمو گرفته بودم نخندم که چشمم به ساناز افتاد که از زور حرص قرمز شده بود
بعد از اینکه نگاهش به من افتاد با حرف رو به زهرا گفت:زهرا جان عزیزم دو تا کفتر عاشق میگن،کفتر، عزیزم تحصیلاتت چقدره، فک کنم سوادت نم کشیده؟
زهرا هم با نهایت خونسردی گفت:نه عزیزم سوادم نم نکشیده از زور سواد زیادیه آخه میدونی نه اینکه کفتر جماعت مثانه ندارن و هر جایی رو گلچین میکنن خواستم یه وقت اتاقت گلچین نشه حارا اگه خودت دوست داری گلچین بشه بهتره بگیم دو تا خر عاشق چون اون گلچین هاشم به درد میخوره...
زهرا اینو که گفت همه داشتن با حرص نگاش میکردن،خود زهرا هم که با کمال پررویی سومین موزش رو داشت پوست میکند منم که دیگه شهید شده بودم از زور ویبره زیادی...
که مامان قبل از اینکه بابای ساناز بخواد پشیمون بشه گفت:ببخشید دختر من یه کم شوخه به دل نگیر ساناز جان، حالا آقای احمدی(بابای ساناز) اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن تو اتاق صحبت هاشون رو بکنن
بابای ساناز هم با عصبانیت و از سر ناچاری سرش رو تکون داد و گفت:البته، ساناز دخترم آقا حافظ رو به اتاقت راهنمایی کن
بعد از اینکه رفتیم تو اتاق اون روی تخت نشست و من روی صندلی میز کامپیوتر و پاهامو روی تخت آویزون کردم....
زهرا_وایسا وایسا، همینجاست
_ای جووووون سانازینا اینجا زندگی میکنن
زهرا_جیگر کلاه قرمزی،این خونه نه خونه بغلیش
_اِمممم... بازم خوبه بدک نیسا
زهرا_بریز بیرون بریم
_چیو
زهرا_هیکلو دیگه...
_باشه بیا دوتایی بریزیم
بعد از اینکه زنگ درو زدیم و رفتیم تو دیدیم جلو در صف کشیدن
اول باباِ بعد مامانِ بعدم ساناز خانم
بعد از احوال پرسی دیدم دختره ساناز بخاطر بوس محکمی که زهرا روی صورتش کاشت با اون بودی گند پیاز که از دهنش پخش میشد مث گچ روی دیوار سفید شده
مامانه هم به همین دلیل بنفش شده بابا اِ هم چون من جرأت نکردم ببوسمش دُز حال بهم خوردنش کمتر بود و قرمز شده بود
خلاصه بعد اینکه رفتیم نشستیم و نگاه های ترسناک مامان و بابا رو تحمل کردیم و البته حسابی از خودمون پذیرایی کردیم، دیدیم نه این بحث اقتصاد و ترامپ و لامپ و تزاس و اینا هنوز ادامه داره همین موقع یود که به زهرا علامت دادم یه کاری بکنه...
زهرا هم با کمال خونسردی یه پاشو که جورابش سیب زمینی داشت رو انداخت روی اون یکی پاشو انگشت هاشو تو هوا پیچو تاب میداد که مثلا باد بهشون بخوره
بعد با خنده گفت:خووب دیگه بهتره این دو تا کفتار میگن، شغال میگن، گوزن میگن، گراز میگن حالا هر گوه، چیز ینی هر چیز عاشقی که میگن برن تو اتاق با هم بصحبتن
...
یعنی به زور جلوی خودمو گرفته بودم نخندم که چشمم به ساناز افتاد که از زور حرص قرمز شده بود
بعد از اینکه نگاهش به من افتاد با حرف رو به زهرا گفت:زهرا جان عزیزم دو تا کفتر عاشق میگن،کفتر، عزیزم تحصیلاتت چقدره، فک کنم سوادت نم کشیده؟
زهرا هم با نهایت خونسردی گفت:نه عزیزم سوادم نم نکشیده از زور سواد زیادیه آخه میدونی نه اینکه کفتر جماعت مثانه ندارن و هر جایی رو گلچین میکنن خواستم یه وقت اتاقت گلچین نشه حارا اگه خودت دوست داری گلچین بشه بهتره بگیم دو تا خر عاشق چون اون گلچین هاشم به درد میخوره...
زهرا اینو که گفت همه داشتن با حرص نگاش میکردن،خود زهرا هم که با کمال پررویی سومین موزش رو داشت پوست میکند منم که دیگه شهید شده بودم از زور ویبره زیادی...
که مامان قبل از اینکه بابای ساناز بخواد پشیمون بشه گفت:ببخشید دختر من یه کم شوخه به دل نگیر ساناز جان، حالا آقای احمدی(بابای ساناز) اگه اجازه بدید این دوتا جوون برن تو اتاق صحبت هاشون رو بکنن
بابای ساناز هم با عصبانیت و از سر ناچاری سرش رو تکون داد و گفت:البته، ساناز دخترم آقا حافظ رو به اتاقت راهنمایی کن
بعد از اینکه رفتیم تو اتاق اون روی تخت نشست و من روی صندلی میز کامپیوتر و پاهامو روی تخت آویزون کردم....
۳.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.