My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Threeteen/پارت سیزده
°○°○°○°○
رسیدیم خونه.وقتی رسیدیم خونه هر دومون دوباره لباسامونو عوض کردیم.قبلش نشستیم یه چیزی خوردیم که حالمون جا بیاد و یکم استراحت کنیم.
:شام چی بخورسم تای؟
:هرچی باشه میخورم مهم نیست.
:میدونستی اگه دوباره غذا درست کنم باید دوباره کمکم کنی؟
نیشخندی زدم که یکم تای رو اذیت کنم.
:در این صورت منم از قدرتهام استفاده میکنم.
با جوابش نیشخندی زد که به معنیه،من از تو باهوشترم بود.منم همونجوری با دهن باز نگاش میکردم.هنوز تو شوک جواب تای بودم که گوشیم زنگ خورد.گوشی رو برداشتم؛مامانم بود.جواب دادم؛
[الو،سوگیچی؟]
[الو مامان،سلام.]
[سوگیچی!سلام!حالت چطوره دخترم؟]
[خوبم مامان ممنون.تو چطوری؟]
[تو خوب باشی منم خوبم!چه خبر؟حوصلهات تنهایی سر نرفت؟]
[مامان،امکان نداره من تنهایی حوصلهام سر بره!]
[خوبه خوشحالم.زنگ زدم بهت بگم که ممکنه یکم دیرتر برگردم.]
[مشکلی نیست.کاراتو راه بنداز.]
[باشه پس،کاری نداری؟خداحافظ!]
[خداحافظ.]
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش کنار.تای تمام مدت ساکت نشسته بود و به مکالمهی من با مامانم گوش میداد.همینجوری مثل دوتا بز هم رو نگاه میکردیم که گفت.
:چرا گفتی تنها؟تو که تنها نیستی؟
:احمقی چیزی هستی؟بگم نه مامان نگران نباش با یه پسر شیطان دوستم تنها نیستم؟!ها؟اینو بگم خوبه؟!
:کوفت بیا بخورم!اصلا به من چه؟!
:اصلا به تو چه؟!
هر دو با اخم به یهجا دیگه نگاه کردیم.یهجورایی انگار از هم دلخور بودیم و اینجوری نشونش میدادیم.
:خودت غذا درست کن!
:مجبور نیستم به خودم زحمت بدم.
:پس از گشنگی بمیر!
:پیتزا سفارش میدم بدبخت!
:منم میدزدمش احمق!
:تو غلط کردی!
یهو هر دومون با عصبانیت به هم نگاه کردیم.
:پیتزا چی کوفت میکنی؟
:هر چی باشه!
:خیلی خب پس سفارش میدم.
:دخترهی کصخل.
:چی فرمودی پسرهی نکبت؟
:هیچی.پیتزاتو سفارش بده!
یکم به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.احمق بودنمون یهجورایی برای جفتمون خندهدار بود.اگه باهم هم دعوا میکردیم برامون خندهدار بود.
...
°○°○°○°○
Part Threeteen/پارت سیزده
°○°○°○°○
رسیدیم خونه.وقتی رسیدیم خونه هر دومون دوباره لباسامونو عوض کردیم.قبلش نشستیم یه چیزی خوردیم که حالمون جا بیاد و یکم استراحت کنیم.
:شام چی بخورسم تای؟
:هرچی باشه میخورم مهم نیست.
:میدونستی اگه دوباره غذا درست کنم باید دوباره کمکم کنی؟
نیشخندی زدم که یکم تای رو اذیت کنم.
:در این صورت منم از قدرتهام استفاده میکنم.
با جوابش نیشخندی زد که به معنیه،من از تو باهوشترم بود.منم همونجوری با دهن باز نگاش میکردم.هنوز تو شوک جواب تای بودم که گوشیم زنگ خورد.گوشی رو برداشتم؛مامانم بود.جواب دادم؛
[الو،سوگیچی؟]
[الو مامان،سلام.]
[سوگیچی!سلام!حالت چطوره دخترم؟]
[خوبم مامان ممنون.تو چطوری؟]
[تو خوب باشی منم خوبم!چه خبر؟حوصلهات تنهایی سر نرفت؟]
[مامان،امکان نداره من تنهایی حوصلهام سر بره!]
[خوبه خوشحالم.زنگ زدم بهت بگم که ممکنه یکم دیرتر برگردم.]
[مشکلی نیست.کاراتو راه بنداز.]
[باشه پس،کاری نداری؟خداحافظ!]
[خداحافظ.]
گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش کنار.تای تمام مدت ساکت نشسته بود و به مکالمهی من با مامانم گوش میداد.همینجوری مثل دوتا بز هم رو نگاه میکردیم که گفت.
:چرا گفتی تنها؟تو که تنها نیستی؟
:احمقی چیزی هستی؟بگم نه مامان نگران نباش با یه پسر شیطان دوستم تنها نیستم؟!ها؟اینو بگم خوبه؟!
:کوفت بیا بخورم!اصلا به من چه؟!
:اصلا به تو چه؟!
هر دو با اخم به یهجا دیگه نگاه کردیم.یهجورایی انگار از هم دلخور بودیم و اینجوری نشونش میدادیم.
:خودت غذا درست کن!
:مجبور نیستم به خودم زحمت بدم.
:پس از گشنگی بمیر!
:پیتزا سفارش میدم بدبخت!
:منم میدزدمش احمق!
:تو غلط کردی!
یهو هر دومون با عصبانیت به هم نگاه کردیم.
:پیتزا چی کوفت میکنی؟
:هر چی باشه!
:خیلی خب پس سفارش میدم.
:دخترهی کصخل.
:چی فرمودی پسرهی نکبت؟
:هیچی.پیتزاتو سفارش بده!
یکم به هم نگاه کردیم و بعد زدیم زیر خنده.احمق بودنمون یهجورایی برای جفتمون خندهدار بود.اگه باهم هم دعوا میکردیم برامون خندهدار بود.
...
°○°○°○°○
۴.۴k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.