قلم بدست گرفتم بنویسم که صدایی پرسید : از چه می نویسی ؟؟
قلم بدست گرفتم بنویسم که صدایی پرسید : از چه می نویسی ؟؟
پاسخش را دادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست .
گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!!
گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ...
گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانت میشوم و تو به سرعت قلم بدست
میگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتم
هر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ...
دیگر کاغذم سفید نبود ... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ...
آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ...
پاسخش را دادم : از تکرار که در حال نفوذ در بین روزهاست .
گفت : مینویسی که چه شود ؟؟ که درد دلت تازه شود ؟؟!!
گفتم کیستی ؟؟ آشنایی میدانم ... حست غریب نیست ، لمست میکنم ...
گفت آری بیگانه نیستم ،هرازگاهی مهمانت میشوم و تو به سرعت قلم بدست
میگری برای نوشتن... ؛ او حرف میزد و من بی اعتنا به حرفهایش مینوشتم
هر لحظه صدایش دورتر میشد و دلم آرامتر میگرفت ...
دیگر کاغذم سفید نبود ... صدایش را نمیشنیدم ... آرام بودم ...
آری او غم بود که به واژه درامد و دل آرام گرفت ...
۵۸۴
۱۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.