بی رحم
#بی_رحم
part 20
تموم اون شب همونطور گذشت بنطر پدر و مادرم جیمین فرد فوقالعاده ای بود ولی خب من که خوب اونو میشناختم
بعد از رفتن جیمین پدرم منو همراهش فرستاد تا بدرقه اش کنم
همونطور که داشتیم توی سکوت حیاط رو طی میکردیم
جیمین بهم کمی نزدیک تر شد و اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : پس یه هفته ی دیگه قراره همسر من شی
_ مگه راجب ازدواجمون هم چیزی به پدرم گفتی
_ توقع نداری که همه چیز رو یکدفعه به پدرت بگم فردا باز میام اینجا تو هم اینجا باش فردا که دیگه روز تعطیله و شرکت تعطیله
_ اهوم همینجا میمونم
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی کامل از عمارت خارج شدیم
جیمین ناگهانی منو توی اغوشش گرفت
انتطار این حرکتش رو نداشتم
اما با حرفی که زد تازه متوجه ی قصدش شدم
طوری که فقط من بشنوم گفت : مادرت از پنجره داره نگاهمون میکنه
بعدش ازم جدا شد و دستشو برام تکون داد
و بعد از اینکه سوار ماشین شد از اونجا رفت
بعد از رفتنش دوباره به سمت عمارت رفتم
چی میشد کل رفتارایی که انجام میداد همش واقعی بود
اما چه فایده همشون تظاهر بود لبخندایی که میزد خنده هایی که میکرد هیچ کدوم واقعی نبودن
شاید برای بقیه اینطور نبود ولی من خوب میفهمیدم که همه ی اون خنده ها مصنوعیه
ولی وقتی بیشتر به گذشته فکر میکردم میدیدم دلیل همه ی این رفتارش خود منم
من بودم که اونو به این تبدیل هنوز که هنوز ناراحتم بخاطر کارم
نفسم رو کلافه بیرون دادم و قدم هامو تند تر کردم و به سمت امارت رفتم
مستقیم قبل از اینکه حرفی از پدر و مادرم بشنوم به سمت اتاقم رفت و یه تیشرت بلند با یه شلوارک کوتاه پوشیدم
موهام رو هم دم اسبی بستم
گوشیم رو برداشتم و خودمو روی تخت انداختم
همینطور مشغول گوشی بودم که در توسط یکی از خدمتکا را زده شد بهش اجازه ی ورود دادم که گفت پدرتون باهاتون کار داره
بعد از گفت حرفش از اتاق رفت
افف گوشیم رو روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم پدر و مادرم روی مبل نشسته بود
همونطور که داشتم به سمتشون میرفتم گفتم : اتفاقی افتاده
مین کیونگ : مگه حتما باید اتفاقی بیوفته
راستی شما دوتا واقعا باهم قرار میزارید
روی یکی از مبل ها نشستم و در جواب پدرم گفتم : اره حالا برای چی میپرسید نکنه از اقای پارک خوشتون نمیاد
مین کیونگ : نه اینطور نیست اتفاقا اقای پارک یکی از بهترین سهام دارای شرکته اونو خوب میشناسم
فقط برام سوال شد چون هیچ چیزی راجب این موصوع قبلا بهم نگفته بودی
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : در این مورد متاسفم
جیمین گفته بود فعلا بهتره فقط بین خودمون دوتا باشه سر فرصت مناسب خودم با خانوادت در میون میزارم
کل اون شب با همین سوالات گذشت واقعا خسته شدم از این همه دروغ گفتن هیچ کدوم از ....
part 20
تموم اون شب همونطور گذشت بنطر پدر و مادرم جیمین فرد فوقالعاده ای بود ولی خب من که خوب اونو میشناختم
بعد از رفتن جیمین پدرم منو همراهش فرستاد تا بدرقه اش کنم
همونطور که داشتیم توی سکوت حیاط رو طی میکردیم
جیمین بهم کمی نزدیک تر شد و اروم جوری که فقط من بشنوم گفت : پس یه هفته ی دیگه قراره همسر من شی
_ مگه راجب ازدواجمون هم چیزی به پدرم گفتی
_ توقع نداری که همه چیز رو یکدفعه به پدرت بگم فردا باز میام اینجا تو هم اینجا باش فردا که دیگه روز تعطیله و شرکت تعطیله
_ اهوم همینجا میمونم
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد وقتی کامل از عمارت خارج شدیم
جیمین ناگهانی منو توی اغوشش گرفت
انتطار این حرکتش رو نداشتم
اما با حرفی که زد تازه متوجه ی قصدش شدم
طوری که فقط من بشنوم گفت : مادرت از پنجره داره نگاهمون میکنه
بعدش ازم جدا شد و دستشو برام تکون داد
و بعد از اینکه سوار ماشین شد از اونجا رفت
بعد از رفتنش دوباره به سمت عمارت رفتم
چی میشد کل رفتارایی که انجام میداد همش واقعی بود
اما چه فایده همشون تظاهر بود لبخندایی که میزد خنده هایی که میکرد هیچ کدوم واقعی نبودن
شاید برای بقیه اینطور نبود ولی من خوب میفهمیدم که همه ی اون خنده ها مصنوعیه
ولی وقتی بیشتر به گذشته فکر میکردم میدیدم دلیل همه ی این رفتارش خود منم
من بودم که اونو به این تبدیل هنوز که هنوز ناراحتم بخاطر کارم
نفسم رو کلافه بیرون دادم و قدم هامو تند تر کردم و به سمت امارت رفتم
مستقیم قبل از اینکه حرفی از پدر و مادرم بشنوم به سمت اتاقم رفت و یه تیشرت بلند با یه شلوارک کوتاه پوشیدم
موهام رو هم دم اسبی بستم
گوشیم رو برداشتم و خودمو روی تخت انداختم
همینطور مشغول گوشی بودم که در توسط یکی از خدمتکا را زده شد بهش اجازه ی ورود دادم که گفت پدرتون باهاتون کار داره
بعد از گفت حرفش از اتاق رفت
افف گوشیم رو روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم پدر و مادرم روی مبل نشسته بود
همونطور که داشتم به سمتشون میرفتم گفتم : اتفاقی افتاده
مین کیونگ : مگه حتما باید اتفاقی بیوفته
راستی شما دوتا واقعا باهم قرار میزارید
روی یکی از مبل ها نشستم و در جواب پدرم گفتم : اره حالا برای چی میپرسید نکنه از اقای پارک خوشتون نمیاد
مین کیونگ : نه اینطور نیست اتفاقا اقای پارک یکی از بهترین سهام دارای شرکته اونو خوب میشناسم
فقط برام سوال شد چون هیچ چیزی راجب این موصوع قبلا بهم نگفته بودی
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : در این مورد متاسفم
جیمین گفته بود فعلا بهتره فقط بین خودمون دوتا باشه سر فرصت مناسب خودم با خانوادت در میون میزارم
کل اون شب با همین سوالات گذشت واقعا خسته شدم از این همه دروغ گفتن هیچ کدوم از ....
۵.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.