فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)P39
هیناه
منفی بود جوابم ، قلبم داشت میکوبید به سینم و هیچی قابل کنترل نبود به کسی که منم بهش یه حسایی داشتم با اینکه خودش اومده بود میخواستم جواب رد بدم!
اینکارم درست بود ؟ چون یه بار تاوان دادم یعنی ایندفعه هم مثل اونه ؟! مطمئنن نه اما نمیشه اطمینان کرد..تو سرم جنگی به پا بود ، رو اکانتش بودمو فقط بی هدف به پروفایلش که خودش بود زل زده بودم.
_یه ایندفعه رو هم امتحان کن...شاید شد..نه
شروع کردم به تایپ کردن اول یه سلام که بلافاصله جوابمو داد یعنی سلام داد
: گفتی آخر شب جوابمو بگم،راستش جوابی ندارم
: میتونم نگرانیتو درک کنم،اگر چیزی باعث اذیتتِ میفهمم تا اون موضوع رو حل کنی من هستم
ناخودآگاه لبخند اومد رو لبام..مست بود یا چیزی به سرش خورده بود ؟!!
: ممنون،شب بخیر
: شب تو هم بخیر
به همین راحتی بحثمون تموم شد گوشیو خاموش کردم و سرمو روی بالش گذاشتم و از پنجره گوشه اتاق به بیرون زل زدم دونه های برف درشت تر شده بودن..لبخندم پررنگ تر شد انگار الان سبک شده بودم شاید چون جوابمو به صادقانه ترین حالت ممکن گفته بودم..واقعا نمیدونستم جوابمو الان تو این دوره از زندگیم واقعاً سردردگم بود ، گیج بودمو دقیقا نمیدونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم.
بالاخره با کلی فکر و خیال خوابم برد.
(صبح)
هیناه
_هیناه هیناه بیدار شو
چشمامو به زور باز کردمو با صدایی گرفته گفتم : چیشده؟!
همون طور که دستکش ها رو تو دستش میکرد گفت : ببین چقدر برف اومده تازه دانشگاه هم تعطیل شده همچنین کوک گفت شرکت امروز تعطیلههه
_اه گوشم کر شد
لحاف رو روی سرم کشیدمو چشمامو بستم و گفتم : چه بهتر یکم بیشتر میخوابم
یهویی لحاف رو از روم کشید و با صدای جیغ جیغویی گفت : نه پاشو ببینم قرار مرار گذاشتیم بریم اسکی
بیخیال گفتم : چه قراری با کی هست حالا
_کوکی و داداشش
چشمامو تا ته باز کردمو خواب از سرم پرید نیم خیز شدم
_چیی؟ با اجازه کی قرار گذاشتی ؟
_با اجازه خودم
_که اینطور بزار مامان برگرده من میدونم با تو
دستمو گرفت کشیدو گفت : بلند شو دیگه ساعت ده باید اونجا باشیم
_ولم کن من نمیتونم تو این هوا رانندگی کنم
( اینم یه پارت به عنوان عیدی✨😂💙)
منفی بود جوابم ، قلبم داشت میکوبید به سینم و هیچی قابل کنترل نبود به کسی که منم بهش یه حسایی داشتم با اینکه خودش اومده بود میخواستم جواب رد بدم!
اینکارم درست بود ؟ چون یه بار تاوان دادم یعنی ایندفعه هم مثل اونه ؟! مطمئنن نه اما نمیشه اطمینان کرد..تو سرم جنگی به پا بود ، رو اکانتش بودمو فقط بی هدف به پروفایلش که خودش بود زل زده بودم.
_یه ایندفعه رو هم امتحان کن...شاید شد..نه
شروع کردم به تایپ کردن اول یه سلام که بلافاصله جوابمو داد یعنی سلام داد
: گفتی آخر شب جوابمو بگم،راستش جوابی ندارم
: میتونم نگرانیتو درک کنم،اگر چیزی باعث اذیتتِ میفهمم تا اون موضوع رو حل کنی من هستم
ناخودآگاه لبخند اومد رو لبام..مست بود یا چیزی به سرش خورده بود ؟!!
: ممنون،شب بخیر
: شب تو هم بخیر
به همین راحتی بحثمون تموم شد گوشیو خاموش کردم و سرمو روی بالش گذاشتم و از پنجره گوشه اتاق به بیرون زل زدم دونه های برف درشت تر شده بودن..لبخندم پررنگ تر شد انگار الان سبک شده بودم شاید چون جوابمو به صادقانه ترین حالت ممکن گفته بودم..واقعا نمیدونستم جوابمو الان تو این دوره از زندگیم واقعاً سردردگم بود ، گیج بودمو دقیقا نمیدونستم باید چیکار کنم و چیکار نکنم.
بالاخره با کلی فکر و خیال خوابم برد.
(صبح)
هیناه
_هیناه هیناه بیدار شو
چشمامو به زور باز کردمو با صدایی گرفته گفتم : چیشده؟!
همون طور که دستکش ها رو تو دستش میکرد گفت : ببین چقدر برف اومده تازه دانشگاه هم تعطیل شده همچنین کوک گفت شرکت امروز تعطیلههه
_اه گوشم کر شد
لحاف رو روی سرم کشیدمو چشمامو بستم و گفتم : چه بهتر یکم بیشتر میخوابم
یهویی لحاف رو از روم کشید و با صدای جیغ جیغویی گفت : نه پاشو ببینم قرار مرار گذاشتیم بریم اسکی
بیخیال گفتم : چه قراری با کی هست حالا
_کوکی و داداشش
چشمامو تا ته باز کردمو خواب از سرم پرید نیم خیز شدم
_چیی؟ با اجازه کی قرار گذاشتی ؟
_با اجازه خودم
_که اینطور بزار مامان برگرده من میدونم با تو
دستمو گرفت کشیدو گفت : بلند شو دیگه ساعت ده باید اونجا باشیم
_ولم کن من نمیتونم تو این هوا رانندگی کنم
( اینم یه پارت به عنوان عیدی✨😂💙)
۱۱.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.