فیک جیمین ( کیوت و خشن ) پارت ۱۸
از زبان سویونگ
بعد از صبحونه رفتیم هتل همین که رسیدیم جیمین جلو راهم سبز شد در همین حال گوشیم زنگ خورد چه عجب مامانم بود جواب دادم گفتم : بله مامانم گفت : سلام سویونگ چطوری خوش میگذره رفتم توی اتاق و گفتم : به لطف شما دارم زره زره نابود میشم مامانم گفت: مگه چیشده گفتم : نمیدونی نه مامان بهتره قطع کنی خداحافظ ، گوشیم رو خاموش کردم تا دیگه کسی بهم زنگ نزنه خودمم گریَم گرفت و نشستم روی تخت و آروم و بی صدا گریه میکردم که یهو دره اتاق باز شد جیمین بود سریع اشکام رو پاک کردم جیمین گفت : سویونگ چیزی شده
با صدای بی توجهی گفتم : چیزی نیست رفتم از کنارش رد بشم که مچه دستم رو گرفت
میخواستم مچم رو بکشم بیرون از دستش ولی نمیتونستم با چشمای خیسم نگاش کردم و گفتم : ولم کن گفت : چیشده گفتم : به تو مربوط نیست تو هیچیه من میستی پس لازم نیست تو بدونی دستم و از دستش کشیدم رفتم بیرون واقعاً این چه زندگیه مسخرهای
( شب )
برای شام نشسته بودیم که کوک گفت : ۴ روز دیگه برمیگردیم اوفففف چقدر زود گذشت
از سره میز بلند شدم رفتم تو اتاق
از زبان لیا
با مینا داشتم حرف میزدم گفتم : مینا توی این چند روز باید کلی عکس از جیمین و سویونگ بگیریم بعدش من یه برنامه دارم مینا گفت : باشه ولی چه برنامهای گفتم: تو کاریت نباشه فقط کاری که میگم بکن
فردا صبح
از زبان سویونگ
سره میزه صبحانه قرار شد بریم شهره بازی
هوراااا شاید این یکم حالم و خوب کنه رفتیم شهره بازی قرار شد اول بریم تونل وحشت ( واییی اصلا اسمه تونل وحشت میاد من رنگم میپره خدا نصیبه هیچکس نکنه من که نصیبم شد کم مونده بود ایسته قلبی کنم 😂🤣) خب من از تونل وحشت میترسم اما به روی خودم نمیارم تا کم نیارم رفتیم داخل خیلی تاریک بود محکم از دسته جیمین گرفته بودم از ترسم یهو یه آدم وحشتناک جلوم ظاهر شد جیغ زدم و پریدم بغله جیمین
جیمینم داشت میخندید
توی مسیر خیلی چیزای وحشتناک دیدم که آخرش گفتم : غلط کردم منو ببرین بیرون من نمیخوام منو ببرین بیرون جیمین دستام رو گرفت و گفت : سویونگ اینا الکی هستن ترس ندارن چرا اینقدر میترسی گفتم : هرچی هستن باشن من خیلی ازشون میترسم لیا و مینا هم میخندیدن گفتم : درد به چی میخندین گفتن : اممم هیچی 😅 بالاخره اومدیم بیرون از اون جهنم یه آبی به دست و صورتم زدم .....
بعد از صبحونه رفتیم هتل همین که رسیدیم جیمین جلو راهم سبز شد در همین حال گوشیم زنگ خورد چه عجب مامانم بود جواب دادم گفتم : بله مامانم گفت : سلام سویونگ چطوری خوش میگذره رفتم توی اتاق و گفتم : به لطف شما دارم زره زره نابود میشم مامانم گفت: مگه چیشده گفتم : نمیدونی نه مامان بهتره قطع کنی خداحافظ ، گوشیم رو خاموش کردم تا دیگه کسی بهم زنگ نزنه خودمم گریَم گرفت و نشستم روی تخت و آروم و بی صدا گریه میکردم که یهو دره اتاق باز شد جیمین بود سریع اشکام رو پاک کردم جیمین گفت : سویونگ چیزی شده
با صدای بی توجهی گفتم : چیزی نیست رفتم از کنارش رد بشم که مچه دستم رو گرفت
میخواستم مچم رو بکشم بیرون از دستش ولی نمیتونستم با چشمای خیسم نگاش کردم و گفتم : ولم کن گفت : چیشده گفتم : به تو مربوط نیست تو هیچیه من میستی پس لازم نیست تو بدونی دستم و از دستش کشیدم رفتم بیرون واقعاً این چه زندگیه مسخرهای
( شب )
برای شام نشسته بودیم که کوک گفت : ۴ روز دیگه برمیگردیم اوفففف چقدر زود گذشت
از سره میز بلند شدم رفتم تو اتاق
از زبان لیا
با مینا داشتم حرف میزدم گفتم : مینا توی این چند روز باید کلی عکس از جیمین و سویونگ بگیریم بعدش من یه برنامه دارم مینا گفت : باشه ولی چه برنامهای گفتم: تو کاریت نباشه فقط کاری که میگم بکن
فردا صبح
از زبان سویونگ
سره میزه صبحانه قرار شد بریم شهره بازی
هوراااا شاید این یکم حالم و خوب کنه رفتیم شهره بازی قرار شد اول بریم تونل وحشت ( واییی اصلا اسمه تونل وحشت میاد من رنگم میپره خدا نصیبه هیچکس نکنه من که نصیبم شد کم مونده بود ایسته قلبی کنم 😂🤣) خب من از تونل وحشت میترسم اما به روی خودم نمیارم تا کم نیارم رفتیم داخل خیلی تاریک بود محکم از دسته جیمین گرفته بودم از ترسم یهو یه آدم وحشتناک جلوم ظاهر شد جیغ زدم و پریدم بغله جیمین
جیمینم داشت میخندید
توی مسیر خیلی چیزای وحشتناک دیدم که آخرش گفتم : غلط کردم منو ببرین بیرون من نمیخوام منو ببرین بیرون جیمین دستام رو گرفت و گفت : سویونگ اینا الکی هستن ترس ندارن چرا اینقدر میترسی گفتم : هرچی هستن باشن من خیلی ازشون میترسم لیا و مینا هم میخندیدن گفتم : درد به چی میخندین گفتن : اممم هیچی 😅 بالاخره اومدیم بیرون از اون جهنم یه آبی به دست و صورتم زدم .....
۹۶.۷k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.