♕o(was your cousin until.....)o♕
♕o(was your cousin until.....)o♕
♕ o( part_①⑨ )o♕
ا.ت: یعنی الان من و تو برگشتیم پیش هم
جونگکوک: نمیدونم چطور تورو به عنوان بزرگترین مافیا زن شناختن
ا.ت: یاااا
جونگکوک: خیلی خب یه خبر دارم برات
ا.ت: چی؟
جونگکوک: تهیونگ رفته فرانسه و متسفانه اونجا به دلیل کتک زدن چندتا مرد از روی عصبانیت دستگیر شد
ا.ت: تو از کجا میدونی
جونگکوک: میدونم دیگه
ا.ت: خیلی خب منم میخوام یه چیزی بهت بگم
جونگکوک: میشنوم
ا.ت: بیا حالا که هنوز زن و شوهریم برای بار دوم...«یکم مکث کرد»زندگیمون رو از اول شروع کنیم
جونگکوک: بلخره منطقی تصمیم گرفتی
از زبان ا.ت
همونطور که تو بغلش بودم برگشتم سمتش و توی چشماش نگاه کردم و بیشتر خودمو توی بغلش فشردم عطر تندش باعث نفس تنگیم میشد اونم از فرصت استفاده کرد و صورتشو نزدیک صورتم کرد و شروع به بوسید*نم کرد منم همکاری کردم خیلی داشت طولش میداد برای همین نفس کم اوردم و ازش جدا شدم نفس نفس میزدم که در اتاق باز شد و جیا توی چهارچوب در نمایان شد سریع خودمونو جمع و جور کردیم یه نگاهی به ساعت کردم و نگاهمو به جیا دادم
جیا: مامانییییییی
و جیا سری اومد روی تخت روبه رومون و وسطمون نشست و بغلم کرد و ازم جدا شد
جونگکوک: کم کم حسودیم میشه
جیا: یااااا پدر
که در اتاق زده شد اجازه ی ورود دادیم که دیدیم اجوما بود
اجوما: رئیس غذا امادست... و خانم جیسان و اقای جانگشین به همراه پسرشون هم اومدن و مهمونمون شدن
جونگکوک: الان میایم
جیا: پس من با اجوما میرم شما هم سری بیاید ها!!!!
ا.ت: باشه جیا برو ماهم میایم
و جیا و اجوما رفتن... ا.ت هم از روی تخت بلند شد جونگکوکم پشت سرش بلند شد
جونگکوک: امروز در رفتی ولی امشب نمیزارم
ا.ت: یااااا
جونگکوک:«پوزخند»
.......
جیسان: وایییییی ا.تتتت
پرید رفت بغل ا.ت
ا.ت: اخخخ دختر خفم کردی
جیسان: دلم برات تنگ شده بود
♕ o( part_①⑨ )o♕
ا.ت: یعنی الان من و تو برگشتیم پیش هم
جونگکوک: نمیدونم چطور تورو به عنوان بزرگترین مافیا زن شناختن
ا.ت: یاااا
جونگکوک: خیلی خب یه خبر دارم برات
ا.ت: چی؟
جونگکوک: تهیونگ رفته فرانسه و متسفانه اونجا به دلیل کتک زدن چندتا مرد از روی عصبانیت دستگیر شد
ا.ت: تو از کجا میدونی
جونگکوک: میدونم دیگه
ا.ت: خیلی خب منم میخوام یه چیزی بهت بگم
جونگکوک: میشنوم
ا.ت: بیا حالا که هنوز زن و شوهریم برای بار دوم...«یکم مکث کرد»زندگیمون رو از اول شروع کنیم
جونگکوک: بلخره منطقی تصمیم گرفتی
از زبان ا.ت
همونطور که تو بغلش بودم برگشتم سمتش و توی چشماش نگاه کردم و بیشتر خودمو توی بغلش فشردم عطر تندش باعث نفس تنگیم میشد اونم از فرصت استفاده کرد و صورتشو نزدیک صورتم کرد و شروع به بوسید*نم کرد منم همکاری کردم خیلی داشت طولش میداد برای همین نفس کم اوردم و ازش جدا شدم نفس نفس میزدم که در اتاق باز شد و جیا توی چهارچوب در نمایان شد سریع خودمونو جمع و جور کردیم یه نگاهی به ساعت کردم و نگاهمو به جیا دادم
جیا: مامانییییییی
و جیا سری اومد روی تخت روبه رومون و وسطمون نشست و بغلم کرد و ازم جدا شد
جونگکوک: کم کم حسودیم میشه
جیا: یااااا پدر
که در اتاق زده شد اجازه ی ورود دادیم که دیدیم اجوما بود
اجوما: رئیس غذا امادست... و خانم جیسان و اقای جانگشین به همراه پسرشون هم اومدن و مهمونمون شدن
جونگکوک: الان میایم
جیا: پس من با اجوما میرم شما هم سری بیاید ها!!!!
ا.ت: باشه جیا برو ماهم میایم
و جیا و اجوما رفتن... ا.ت هم از روی تخت بلند شد جونگکوکم پشت سرش بلند شد
جونگکوک: امروز در رفتی ولی امشب نمیزارم
ا.ت: یااااا
جونگکوک:«پوزخند»
.......
جیسان: وایییییی ا.تتتت
پرید رفت بغل ا.ت
ا.ت: اخخخ دختر خفم کردی
جیسان: دلم برات تنگ شده بود
۱۵.۷k
۲۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.