تک پارتی ( اسمش رو خودتون انتخاب کنید)
( بچهها قبل از اینکه شروع کنم میخواستم بگم که من دیروز یه فی اکشن نوشتم که اصلا چیز بدی هم نداشت مثل بیشتر فی اکشن هام بود ولی یه نفر اومده نمی دونم برای چی گذارش کرده فقط می خواستم بگم اگه مشکلی یا چیزی هست که میخوای بگی به خودم بگو بچهها لطفاً گذارشم نکنید چون اگه این پیج و از دست بدم دیگه پیجی ندارم و شاید دیگه نتونم ببینمتون)
از زبان راوی: دعوا بین دوتا مافیا شروع شده بود قرار بود ریس مافیا اوسامو دازای با یکی از قوی مافیای سیاه مسابقه بده دازای تنها بود و ریس ها مافیای سیاه نشسته بودن و منتظر که چویا ناکاهارا از مافیای سیاه وارد شد ریس مافیای سیاه گفت که فعلا برید تو رختکن تا آماده شید و اون ها رفتن تو رختکن آماده شدن و کمی با هم بحث کردن ولی بحث عجیبی دازای حس بدی داشت برای همین تفنگش رو قایم کرد وارد زمین مسابقه شدن
دازای گارد گرفت چویا با چشم ها و دست هایی لرزان گارد گرفت دازای ناگهان متوجه رفتارهای چویا شد اون کمک میخواست دازای متوجه زبان بدن چویا شد با دستش به چویا اشاره کرد که آروم باشه رفت نزدیک چویا یهو اسلحه اش رو درآورد و به ریس های مافیای سیاه شلیک کرد و اون ها رو کشت طولی نکشید که افراد دازای وارد شدن یهو چویا دازای رو هول داد دازای عقب رفت ولی به چویا شلیک شد دازای چویا رو به بیمارستان برد و اونا نجاتش دادن چند روز بعد چویا بیدار شد ولی چیزی یادش نمیومد دکتر ها هم به دازای گفتن اون حافظه اش رو از دست داده دازای رفت پیش چویا
_ سلام
+ سلام ببخشید شما
_ تو منو یادت نمیاد
+ نه راستش من حافظه ام رو ازدست دادم شما کی هستید
_ تو یه بار جون من رو نجات دادی من هم زیاد تورو نمیشناسم ولی میدونم اسمت چویاست چویا ناکاهارا و حالا وظیفه ی منه که مراقبت باشم
+ من حافظه ام رو ازدست دادم ولی شما رو دوست دارم
دازای چویا رو بغل کرد
_ تو از الان هویج منی
+ من کجام شبیه هویج هست
_ تو این چند ساعت که بهوش اومدی به موهات نگاه کردی هویج کوچولو
چویا تازه متوجه خودش شد و خندید و دازای از خنده سرش رو رو سر چویا گذاشت
پایان ❤️
از زبان راوی: دعوا بین دوتا مافیا شروع شده بود قرار بود ریس مافیا اوسامو دازای با یکی از قوی مافیای سیاه مسابقه بده دازای تنها بود و ریس ها مافیای سیاه نشسته بودن و منتظر که چویا ناکاهارا از مافیای سیاه وارد شد ریس مافیای سیاه گفت که فعلا برید تو رختکن تا آماده شید و اون ها رفتن تو رختکن آماده شدن و کمی با هم بحث کردن ولی بحث عجیبی دازای حس بدی داشت برای همین تفنگش رو قایم کرد وارد زمین مسابقه شدن
دازای گارد گرفت چویا با چشم ها و دست هایی لرزان گارد گرفت دازای ناگهان متوجه رفتارهای چویا شد اون کمک میخواست دازای متوجه زبان بدن چویا شد با دستش به چویا اشاره کرد که آروم باشه رفت نزدیک چویا یهو اسلحه اش رو درآورد و به ریس های مافیای سیاه شلیک کرد و اون ها رو کشت طولی نکشید که افراد دازای وارد شدن یهو چویا دازای رو هول داد دازای عقب رفت ولی به چویا شلیک شد دازای چویا رو به بیمارستان برد و اونا نجاتش دادن چند روز بعد چویا بیدار شد ولی چیزی یادش نمیومد دکتر ها هم به دازای گفتن اون حافظه اش رو از دست داده دازای رفت پیش چویا
_ سلام
+ سلام ببخشید شما
_ تو منو یادت نمیاد
+ نه راستش من حافظه ام رو ازدست دادم شما کی هستید
_ تو یه بار جون من رو نجات دادی من هم زیاد تورو نمیشناسم ولی میدونم اسمت چویاست چویا ناکاهارا و حالا وظیفه ی منه که مراقبت باشم
+ من حافظه ام رو ازدست دادم ولی شما رو دوست دارم
دازای چویا رو بغل کرد
_ تو از الان هویج منی
+ من کجام شبیه هویج هست
_ تو این چند ساعت که بهوش اومدی به موهات نگاه کردی هویج کوچولو
چویا تازه متوجه خودش شد و خندید و دازای از خنده سرش رو رو سر چویا گذاشت
پایان ❤️
۶.۸k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.