یه سناریو تک پارتی هست
«بیا آرزوهامون رو به هم بگیم.»
پسر بزرگتر، آرنجهاش رو لبهی پل گذاشت. نیم نگاهی به پسر سمت راستش که روی لبهی پل نشسته بود، انداخت و گفت:
«قبول شدن توی رشتهی روانشناسی و تبدیل شدن به یکی از بهترین روانشناسهای سئول.»
فلیکس، سری از روی فهمیدن تکون داد و با صدای آرومی لب زد:
«منم دوست داشتم یه پزشک بشم.»
لبخندی به پسر ریز جثه زد و موهای بلوندش رو نوازش کرد.
«حالا چرا انقدر گرفتهای پزشک کوچولو؟»
فلیکس که از حس انگشتهای مرد احساس خوبی بهش دست داده بود، پاسخ داد:
«انگار تمام غمهای دنیا روی سرم آوار شده. حس میکنم توی قلبم زمین لرزه رخ داده و همه چیز رو به هم ریخته. دیوارههای عشق و آرامش قلبم فرو ریخته و دیگه هیچ خوشحالیای وجود نداره.»
«باید به جای پزشک، نویسنده یا شاعر بشی.»
پسرک جوان شانهای بالا انداخت و گفت:
«فرقی نمیکنه، در هر صورت دیگه انگیزهای ندارم.»
داد. خیره به منظره مقابلش، پرسید:
«چیزی شنید،"
اما همچنان نگاهش به رو به رو بود.
«بهم خبر دادن خانوادم تصادف کردن.»
بالاخره نگاهش رو از چرخش شاخهها گرفت و به نیمرخ ناامید پسر داد.
«حالشون خوبه؟ الان نباید بیمارستان باشی؟»
«مردن.»
فقط هیونجین میتونست این حجم از آروم بودن پسرک رو درک کنه.
فلیکس هنوز این قضیه رو درک نکرده بود، به همین دلیل انقدر آروم بود. درحال اتفاق افتادن بودن
«خانوادم رو وقتی بچه بودم از دست دادم، امروز هم فهمیدم سرطان بدخیم دارم. نهایتاً تا یک ماهه آینده زنده میمونم
نفسش رو آه مانند به بیرون فرستاد. با تردید، کمی به پسر نزدیک شد و به آرومی سرش رو روی شانهاش قرار داد.
«آرزوهامون هیچ و پوچ شد.»
هیونجین، سرش رو روی سر فلیکس گذاشت و گفت:
«نه، تو هنوز هم میتونی بهشون برسی.»
«نمیشه، خانوادم تنها انگیزهام برای زندگی بودن.»
پسر بزرگتر سوالی کرد
«میخوای چه کار کنی؟»
دستهاش رو دو طرف بدنش قرار داد.
منتظر به چشمهای تو خالی و بیفروغش خیره شد.
چند لحظه فکر کردن، دست روی شانههای پسر مو مشکی گذاشت و گفت:
«بیا با هم بمیریم، غریبه.»
هیونجین که انتظار چنین حرفی رو داشت، لبخند کم جانی زد و سری از روی تایید تکون داد.
و بعد از اون روز، هیچکس متوجهی علت اصلیِ خودکشیِ اون دو جوان نشد.
هرکسی که خبر مرگ اون ها رو میخوند، میگفت عاشق یکدیگر بودن اما در این جامعهی بیش از حد هموفوبیک آیندهای نداشتن. به همین دلیل دست در دست هم، خودشون رو از پل پایین انداخته بودن.
هیچکس متوجهی ناامیدی که بر زندگیشون سایه انداخته بود، نشد.
هیچکس متوجهی درد قلب و روح دو پسر دبیرستانی و تنهاییِ اونها، نشد.
#هیونلیکس #هیونجین #فلیکس
پسر بزرگتر، آرنجهاش رو لبهی پل گذاشت. نیم نگاهی به پسر سمت راستش که روی لبهی پل نشسته بود، انداخت و گفت:
«قبول شدن توی رشتهی روانشناسی و تبدیل شدن به یکی از بهترین روانشناسهای سئول.»
فلیکس، سری از روی فهمیدن تکون داد و با صدای آرومی لب زد:
«منم دوست داشتم یه پزشک بشم.»
لبخندی به پسر ریز جثه زد و موهای بلوندش رو نوازش کرد.
«حالا چرا انقدر گرفتهای پزشک کوچولو؟»
فلیکس که از حس انگشتهای مرد احساس خوبی بهش دست داده بود، پاسخ داد:
«انگار تمام غمهای دنیا روی سرم آوار شده. حس میکنم توی قلبم زمین لرزه رخ داده و همه چیز رو به هم ریخته. دیوارههای عشق و آرامش قلبم فرو ریخته و دیگه هیچ خوشحالیای وجود نداره.»
«باید به جای پزشک، نویسنده یا شاعر بشی.»
پسرک جوان شانهای بالا انداخت و گفت:
«فرقی نمیکنه، در هر صورت دیگه انگیزهای ندارم.»
داد. خیره به منظره مقابلش، پرسید:
«چیزی شنید،"
اما همچنان نگاهش به رو به رو بود.
«بهم خبر دادن خانوادم تصادف کردن.»
بالاخره نگاهش رو از چرخش شاخهها گرفت و به نیمرخ ناامید پسر داد.
«حالشون خوبه؟ الان نباید بیمارستان باشی؟»
«مردن.»
فقط هیونجین میتونست این حجم از آروم بودن پسرک رو درک کنه.
فلیکس هنوز این قضیه رو درک نکرده بود، به همین دلیل انقدر آروم بود. درحال اتفاق افتادن بودن
«خانوادم رو وقتی بچه بودم از دست دادم، امروز هم فهمیدم سرطان بدخیم دارم. نهایتاً تا یک ماهه آینده زنده میمونم
نفسش رو آه مانند به بیرون فرستاد. با تردید، کمی به پسر نزدیک شد و به آرومی سرش رو روی شانهاش قرار داد.
«آرزوهامون هیچ و پوچ شد.»
هیونجین، سرش رو روی سر فلیکس گذاشت و گفت:
«نه، تو هنوز هم میتونی بهشون برسی.»
«نمیشه، خانوادم تنها انگیزهام برای زندگی بودن.»
پسر بزرگتر سوالی کرد
«میخوای چه کار کنی؟»
دستهاش رو دو طرف بدنش قرار داد.
منتظر به چشمهای تو خالی و بیفروغش خیره شد.
چند لحظه فکر کردن، دست روی شانههای پسر مو مشکی گذاشت و گفت:
«بیا با هم بمیریم، غریبه.»
هیونجین که انتظار چنین حرفی رو داشت، لبخند کم جانی زد و سری از روی تایید تکون داد.
و بعد از اون روز، هیچکس متوجهی علت اصلیِ خودکشیِ اون دو جوان نشد.
هرکسی که خبر مرگ اون ها رو میخوند، میگفت عاشق یکدیگر بودن اما در این جامعهی بیش از حد هموفوبیک آیندهای نداشتن. به همین دلیل دست در دست هم، خودشون رو از پل پایین انداخته بودن.
هیچکس متوجهی ناامیدی که بر زندگیشون سایه انداخته بود، نشد.
هیچکس متوجهی درد قلب و روح دو پسر دبیرستانی و تنهاییِ اونها، نشد.
#هیونلیکس #هیونجین #فلیکس
۹۷۴
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.