فیک کوک ( اعتماد)پارت۶۴
فردا
از زبان ا/ت
بعده ۳ ساعت که جیسان بالا سرم کلی به تیپ و قیافم رسیدگی کرد بالاخره رضایت داد برم پایین
به پیراهن سفید از روی زانو با کفشهای پاشنه بلند کرمی با پالتوی بلنده کرمی موهامو موج دار کرد و به رژ کم رنگ زد به لبام کلی هم ادکلن پاشید روم
از پله ها میومدم پایین که جونگ کوک که پیراهن سیاه دکمه دارش رو با شلوار سیاه کفش های کالج سیاه پوشیده بود خیره شدم همیشه متضاد هم لباس می پوشیم من سفید اون سیاه به آخرین پله که رسیدم صداش زدم
سرش رو از گوشی درآورد و نگام کرد چند لحظه فقط محو بود دستم رو جلوش تکون دادم و گفتم : بریم ؟
نگام کرد و گفت : آره بریم
جلوتر راه افتاد
دره ماشین باز کرد و نشستم خودش رفت پیش جانگ شین و نگهبانا
قرار بود نگهبان ها از دور مراقبم باشن... بالاخره سوار شد و حرکت کردیم بوی ادکلنامون شدیداً پیچیده بود توی ماشین دستم رو گذاشتم روی سینم و نفس عمیقی که نصفه نیمه بود کشیدم جونگ کوک همچنان که رانندگی میکرد دستم رو گرفت و گفت : اسپریت رو آوردی
گفتم : آره ولی فعلا نیازی به استفاده ازش ندارم فقط پنجره ها رو یکم بده پایین
دکمه رو فشار داد و شیشه ها اومدن پایین
ماشین رو یه جا پارک کرد پیاده شدیم محکم دستم رو چسبید و شروع به راه رفتن کردیم گفتم : نگهبانات قشنگ در مرض دیدم هستن
گفت : ا/ت بازم شروع نکن
چشم غوره ای رفتم و گفتم : شروع نکردم
سرم رو که برگردوندم یه فروشگاه بزرگ اسباب بازی دیدم دست جونگ کوک رو کشیدم و گفتم : جونگ کوک اینجا
باهام اومد تو مطمئنن چشمام از خوشحالی برق میزدن دستش رو ول کردم همونجا کناره دره ورودی وایستاد رفتم بین عروسک ها خانم فروشنده گفت : چیزه خاصی میخواین
برای اولین بار بود با یه آدم معمولی صحبت میکردم با ذوق گفتم : بله عروسک دیو و دلبر
چشماش رو با خوشحالی بست و لبخند زد و گفت : از این طرف لطفاً
رفتم دنبالش آخی چه دیو و دلبری بودن تا دیدمشون دستم رو برای جونگ کوک تکون دادم و گفتم : بیا اینجا اینا رو ببین
بی حوصله اومد کنارم با خنده دیو و دلبر رو نشون دادم و گفتم : نگاه کن اینا ما هستیم کدومشون قشنگه
گفت : هر کدوم که تو بگی قشنگه
یکیشون رو بر داشتم خوشگل بود گفتم : این چطوره ؟
گفت : خوبه
دادمش به فروشنده و گفتم : اینو بدین لطفاً
جونگ کوک حسابش کرد از فروشگاه خارج شدیم همینطور قدم میزدیم سمت مرکز خرید بزرگی که جیسان اسمش رو بهم گفته بود
گفتم : جونگ کوک امشب همه رو دعوت کنیم به یه رستوران ؟
گفت : همه ؟
گفتم : آره جیسان جانگ شین تهیونگ خاله یو لی یان
گفت : برای چی
گفتم : همین الان زنگ بزن دیگه باید امروز رو خوش باشیم
بالاخره با کلی اصرار زنگ زد به تهیونگ و گفت شب با بقیه بیان به رستوران کیجو ( این رستوران واسه خوده جونگ کوکه )
بالاخره رسیدیم به مرکز خرید اولش رفتم توی یه فروشگاه لباس های مجلسی
من یکی یکی لباس ها رو می پوشیدم و جونگ کوک هم یکی یکی ردشون میکرد چرا که سر شونه هام بیرون بودن
بالاخره سه تا لباس رو با زور پسندید
یه ادکلن خوش بو واسه خودم خریدم به به چه بویی داشت
جونگ کوک داشت ادکلن رو حساب میکرد که ویترین یه مغازه توجهم رو جلب کرد...پر از لباس عروس های مختلف بود که یکیشون میدرخشید
از فروشگاه رفتم بیرون و جلوی ویترین لباس عروس ها وایستادم توی فروشگاه دختر و پسر های جوونی بود که با خنده داشتن لباس عروس انتخاب میکردن
از زبان جونگ کوک
از فروشگاه لوازم آرایشی رفتم بیرون ا/ت رو دیدم که جلوی ویترین لباس عروس ها وایستاده بود باعث شد به خودم لعنت بفرستم که تاحال به اینجاش فکر نکرده بودم اونم حتماً مثل هر دختری آرزوی پوشیدن این لباس رو داشته که من همچین چیزی رو هم ازش گرفتم
از زبان ا/ت
بعده ۳ ساعت که جیسان بالا سرم کلی به تیپ و قیافم رسیدگی کرد بالاخره رضایت داد برم پایین
به پیراهن سفید از روی زانو با کفشهای پاشنه بلند کرمی با پالتوی بلنده کرمی موهامو موج دار کرد و به رژ کم رنگ زد به لبام کلی هم ادکلن پاشید روم
از پله ها میومدم پایین که جونگ کوک که پیراهن سیاه دکمه دارش رو با شلوار سیاه کفش های کالج سیاه پوشیده بود خیره شدم همیشه متضاد هم لباس می پوشیم من سفید اون سیاه به آخرین پله که رسیدم صداش زدم
سرش رو از گوشی درآورد و نگام کرد چند لحظه فقط محو بود دستم رو جلوش تکون دادم و گفتم : بریم ؟
نگام کرد و گفت : آره بریم
جلوتر راه افتاد
دره ماشین باز کرد و نشستم خودش رفت پیش جانگ شین و نگهبانا
قرار بود نگهبان ها از دور مراقبم باشن... بالاخره سوار شد و حرکت کردیم بوی ادکلنامون شدیداً پیچیده بود توی ماشین دستم رو گذاشتم روی سینم و نفس عمیقی که نصفه نیمه بود کشیدم جونگ کوک همچنان که رانندگی میکرد دستم رو گرفت و گفت : اسپریت رو آوردی
گفتم : آره ولی فعلا نیازی به استفاده ازش ندارم فقط پنجره ها رو یکم بده پایین
دکمه رو فشار داد و شیشه ها اومدن پایین
ماشین رو یه جا پارک کرد پیاده شدیم محکم دستم رو چسبید و شروع به راه رفتن کردیم گفتم : نگهبانات قشنگ در مرض دیدم هستن
گفت : ا/ت بازم شروع نکن
چشم غوره ای رفتم و گفتم : شروع نکردم
سرم رو که برگردوندم یه فروشگاه بزرگ اسباب بازی دیدم دست جونگ کوک رو کشیدم و گفتم : جونگ کوک اینجا
باهام اومد تو مطمئنن چشمام از خوشحالی برق میزدن دستش رو ول کردم همونجا کناره دره ورودی وایستاد رفتم بین عروسک ها خانم فروشنده گفت : چیزه خاصی میخواین
برای اولین بار بود با یه آدم معمولی صحبت میکردم با ذوق گفتم : بله عروسک دیو و دلبر
چشماش رو با خوشحالی بست و لبخند زد و گفت : از این طرف لطفاً
رفتم دنبالش آخی چه دیو و دلبری بودن تا دیدمشون دستم رو برای جونگ کوک تکون دادم و گفتم : بیا اینجا اینا رو ببین
بی حوصله اومد کنارم با خنده دیو و دلبر رو نشون دادم و گفتم : نگاه کن اینا ما هستیم کدومشون قشنگه
گفت : هر کدوم که تو بگی قشنگه
یکیشون رو بر داشتم خوشگل بود گفتم : این چطوره ؟
گفت : خوبه
دادمش به فروشنده و گفتم : اینو بدین لطفاً
جونگ کوک حسابش کرد از فروشگاه خارج شدیم همینطور قدم میزدیم سمت مرکز خرید بزرگی که جیسان اسمش رو بهم گفته بود
گفتم : جونگ کوک امشب همه رو دعوت کنیم به یه رستوران ؟
گفت : همه ؟
گفتم : آره جیسان جانگ شین تهیونگ خاله یو لی یان
گفت : برای چی
گفتم : همین الان زنگ بزن دیگه باید امروز رو خوش باشیم
بالاخره با کلی اصرار زنگ زد به تهیونگ و گفت شب با بقیه بیان به رستوران کیجو ( این رستوران واسه خوده جونگ کوکه )
بالاخره رسیدیم به مرکز خرید اولش رفتم توی یه فروشگاه لباس های مجلسی
من یکی یکی لباس ها رو می پوشیدم و جونگ کوک هم یکی یکی ردشون میکرد چرا که سر شونه هام بیرون بودن
بالاخره سه تا لباس رو با زور پسندید
یه ادکلن خوش بو واسه خودم خریدم به به چه بویی داشت
جونگ کوک داشت ادکلن رو حساب میکرد که ویترین یه مغازه توجهم رو جلب کرد...پر از لباس عروس های مختلف بود که یکیشون میدرخشید
از فروشگاه رفتم بیرون و جلوی ویترین لباس عروس ها وایستادم توی فروشگاه دختر و پسر های جوونی بود که با خنده داشتن لباس عروس انتخاب میکردن
از زبان جونگ کوک
از فروشگاه لوازم آرایشی رفتم بیرون ا/ت رو دیدم که جلوی ویترین لباس عروس ها وایستاده بود باعث شد به خودم لعنت بفرستم که تاحال به اینجاش فکر نکرده بودم اونم حتماً مثل هر دختری آرزوی پوشیدن این لباس رو داشته که من همچین چیزی رو هم ازش گرفتم
۱۸۵.۹k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.