پارت دوازدهم
پارت دوازدهم
#اگه_میتونی_عاشقم_کن
یه پشت چشمی براش نازک کردم و برگشتم که برم توی ساختمون ....ولی با چیزی که دیدم....عرق سردی نشست پشتم
_وای .....مگیییی
وجدان:زهرمار و مگیی...حقته...بکش...وقتی داری با یه پسر غریبه خوش و بش میکنی فکر اینجارم بکن
_میشه خفه شی حوصلتو ندارم
پا تند کردم و رفتم داخل ساختمون
مگی تا منو دید یک پشت چشمی نازک کرد و گفت
مگی: بهت خوشگذشت؟ ...بیشتر میموندی
_مگی داری اشتباه میکنی..قضیه اونجور ک تو فکر میکنی نیست
مگی روشو برگردوند و گفت
مگی: آره تو راس میگی نیازی ب توضیح نیست
_مگی داری اشتباه میکنی وایسا بهت توضیح بدم
مگی یه پوزخند زد و رفت سمت اشپزخونه..دیگه کم کم داشتم عصبانی میشدم و با این کارش آتیش گرفتم
پا تند کردم و دستشو گرفتم و نشوندم رو صندلی اشپزخونه و با عصبانیت گفتم
_وقتی میگم وایسا ینی وایسا
بعد همه چیو براش توضیح دادم و مگی بعد شنیدن حرفام اومد جلو و بغلم کرد و شروع کرد ب گریه کردن و گفت
مگی: من واقعا عاشقش شدم تارا خواهش میکنم کمکم کن
بعد کمی گریه کردن و دلداری دادن سوفیا اومد تو آشپزخونه و گفت
سوفیا: پاشین تا چند دییقه ی دیگه مسابقه داریم
وان نه مسابقهههع...اصلا یادم نبود
_مسابقه چی هست حالا؟
سوفیا با بیخیالی شونه ایی انداخت بالا و گفت
سوفیا: خودمم نمیدونم هنوز
برگشت از اشپزخونه رفت بیرون و در همون حال گفت
سوفیا : هرچه زود تر آماده شین
مگی زود بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش رفت تا برای مسابقه اماده شه..منم رفتم تا لباسامو بپوشم
اول یه آرایش خیلی ملایم کردم و محو کردم و
رفتم بیرون که دیدم بچه ها آماده
راهور یه تاپ صورتی مایل ب نارنجی با شلوار لی پوشیده بود و موهاشو باز گذاشته بود و ب نظر من راهور خیلی خوشگلتر بود از بقیه
سوفیا که طبق معمول یه لباس باز پوشیده بود که همه جاشو بیرون ریخته بود
سانا هم ی لباس قهوه ایی پوشیده بود و اندام لاغرش کاملا معلوم بود سانا یکم خیلی لوس بود..
با دیدن مگی چشام از کاسته زد بیرون..مگی تاحالا انقد باز لباس نپوشیده بود
چشم از مگی گرفتم و ب راننده خیره شدم ک میگفت
راننده:خانما لطفا سوار شید ک بریم
بعد نیم ساعت ب سالن مسابقه رسیدیم
تو دلم آشوب بود
نمیدونستم چ مسابقه اییه هست
جونگ کوک اومد داخل و با چیزی ک گفت نزدیک بود شاخ دربیارم
_چچییی؟
سوفیا:عزیزم گوشات مشکل پیدا کرده؟!!
#اگه_میتونی_عاشقم_کن
یه پشت چشمی براش نازک کردم و برگشتم که برم توی ساختمون ....ولی با چیزی که دیدم....عرق سردی نشست پشتم
_وای .....مگیییی
وجدان:زهرمار و مگیی...حقته...بکش...وقتی داری با یه پسر غریبه خوش و بش میکنی فکر اینجارم بکن
_میشه خفه شی حوصلتو ندارم
پا تند کردم و رفتم داخل ساختمون
مگی تا منو دید یک پشت چشمی نازک کرد و گفت
مگی: بهت خوشگذشت؟ ...بیشتر میموندی
_مگی داری اشتباه میکنی..قضیه اونجور ک تو فکر میکنی نیست
مگی روشو برگردوند و گفت
مگی: آره تو راس میگی نیازی ب توضیح نیست
_مگی داری اشتباه میکنی وایسا بهت توضیح بدم
مگی یه پوزخند زد و رفت سمت اشپزخونه..دیگه کم کم داشتم عصبانی میشدم و با این کارش آتیش گرفتم
پا تند کردم و دستشو گرفتم و نشوندم رو صندلی اشپزخونه و با عصبانیت گفتم
_وقتی میگم وایسا ینی وایسا
بعد همه چیو براش توضیح دادم و مگی بعد شنیدن حرفام اومد جلو و بغلم کرد و شروع کرد ب گریه کردن و گفت
مگی: من واقعا عاشقش شدم تارا خواهش میکنم کمکم کن
بعد کمی گریه کردن و دلداری دادن سوفیا اومد تو آشپزخونه و گفت
سوفیا: پاشین تا چند دییقه ی دیگه مسابقه داریم
وان نه مسابقهههع...اصلا یادم نبود
_مسابقه چی هست حالا؟
سوفیا با بیخیالی شونه ایی انداخت بالا و گفت
سوفیا: خودمم نمیدونم هنوز
برگشت از اشپزخونه رفت بیرون و در همون حال گفت
سوفیا : هرچه زود تر آماده شین
مگی زود بلند شد و بعد از شستن دست و صورتش رفت تا برای مسابقه اماده شه..منم رفتم تا لباسامو بپوشم
اول یه آرایش خیلی ملایم کردم و محو کردم و
رفتم بیرون که دیدم بچه ها آماده
راهور یه تاپ صورتی مایل ب نارنجی با شلوار لی پوشیده بود و موهاشو باز گذاشته بود و ب نظر من راهور خیلی خوشگلتر بود از بقیه
سوفیا که طبق معمول یه لباس باز پوشیده بود که همه جاشو بیرون ریخته بود
سانا هم ی لباس قهوه ایی پوشیده بود و اندام لاغرش کاملا معلوم بود سانا یکم خیلی لوس بود..
با دیدن مگی چشام از کاسته زد بیرون..مگی تاحالا انقد باز لباس نپوشیده بود
چشم از مگی گرفتم و ب راننده خیره شدم ک میگفت
راننده:خانما لطفا سوار شید ک بریم
بعد نیم ساعت ب سالن مسابقه رسیدیم
تو دلم آشوب بود
نمیدونستم چ مسابقه اییه هست
جونگ کوک اومد داخل و با چیزی ک گفت نزدیک بود شاخ دربیارم
_چچییی؟
سوفیا:عزیزم گوشات مشکل پیدا کرده؟!!
۴.۲k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.