عشق ابدی پارت ۹۳
عشق ابدی پارت ۹۳
ویو کوک
کوک : خ...خب راستش ، یه سوال دارم ازت
ته : بپرس(آروم)
کوک : ب..ببین...میشه...میشه بهم بگی چرا یهو حالت بد شد؟؟
ته : چیز خاصی نیست .(آروم)
کوک : نه تهیونگ ! هست . میدونم هست و تو نمیگی ؛ لطفاً.
ته : برای چی باید بهت بگم؟ وقتی دلیل نصف غم و حال الانم خودتی؟؟(ناراحت)
با حرفش خیلی شکه شدم . نمیدونم مگه من چیکار کردم؟ هم خودش و هم جیمین منو مقصر میدونن ...
کوک : ی...یعنی چی؟ می...میشه توضیح بدی؟
ته : نه ، بیخیال.
کوک : خواهش میکنم انقدر نصفه نیمه حرف نزنید . جیمین هم همین رو میگفت و فکر میکنه مقصر حالت و اینجا بودنت منم ! خواهش میکنم بهم بگو ، لااقل تو بهم بگو چرا اینجوری میکنید
ته : میخوای بدونی؟ باش . همه چیزو میفهمی ، اما به وقتش
تا اینو گفت پاشد بره که دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت تخت ، ولی به جای تخت تو بغلم افتاد ؛ با تعجب نگاهم میکرد
از بغلم اومد بیرون و نشست رو تخت
کوک : میخوام بدونم . همین الان
ته : نمیتونم بهت بگم . میفهمی؟
کوک : نه.. نه نمیفهمم .
ته : لعنت بهت ... کوک قلب من بخاطر تو اینجوری شد(بلند)
کوک : ...چ...چی؟(تعجب)
ته : آره ... نمیدونستی؟ حالا بدون . فهمیدی دیگه تنهام بزار . ولم کن ! برو پیش همون عشقت که میخوای بهش پیشنهاد بدی(داد)
کوک : چی میگی ؟...میفهمی!؟ تهیونگ چت شده؟
ته : هیچی ... تو هم عین بقیه ! نه باور میکنی نه ول میکنی. برو بیرون میخوام تنها باشم
کوک : نه
ته : بهت میگم برو
کوک : منم میگم نمیرم (جدی)
ته : هر کاری میخوای بکن . به درک (جدی)
دراز کشید رو تخت و پشت به من خوابید
به بیرون نگا کردم که دیدم یانگ با ایما اشاره بهم یه چیزی میگه
نفهمیدم چی میگه اما نگاه که کردم دیدم تهیونگ داره گریه میکنه
رفتم سمت در و پرده رو کشیدم ...
ویو کوک
کوک : خ...خب راستش ، یه سوال دارم ازت
ته : بپرس(آروم)
کوک : ب..ببین...میشه...میشه بهم بگی چرا یهو حالت بد شد؟؟
ته : چیز خاصی نیست .(آروم)
کوک : نه تهیونگ ! هست . میدونم هست و تو نمیگی ؛ لطفاً.
ته : برای چی باید بهت بگم؟ وقتی دلیل نصف غم و حال الانم خودتی؟؟(ناراحت)
با حرفش خیلی شکه شدم . نمیدونم مگه من چیکار کردم؟ هم خودش و هم جیمین منو مقصر میدونن ...
کوک : ی...یعنی چی؟ می...میشه توضیح بدی؟
ته : نه ، بیخیال.
کوک : خواهش میکنم انقدر نصفه نیمه حرف نزنید . جیمین هم همین رو میگفت و فکر میکنه مقصر حالت و اینجا بودنت منم ! خواهش میکنم بهم بگو ، لااقل تو بهم بگو چرا اینجوری میکنید
ته : میخوای بدونی؟ باش . همه چیزو میفهمی ، اما به وقتش
تا اینو گفت پاشد بره که دستش رو گرفتم و کشوندمش سمت تخت ، ولی به جای تخت تو بغلم افتاد ؛ با تعجب نگاهم میکرد
از بغلم اومد بیرون و نشست رو تخت
کوک : میخوام بدونم . همین الان
ته : نمیتونم بهت بگم . میفهمی؟
کوک : نه.. نه نمیفهمم .
ته : لعنت بهت ... کوک قلب من بخاطر تو اینجوری شد(بلند)
کوک : ...چ...چی؟(تعجب)
ته : آره ... نمیدونستی؟ حالا بدون . فهمیدی دیگه تنهام بزار . ولم کن ! برو پیش همون عشقت که میخوای بهش پیشنهاد بدی(داد)
کوک : چی میگی ؟...میفهمی!؟ تهیونگ چت شده؟
ته : هیچی ... تو هم عین بقیه ! نه باور میکنی نه ول میکنی. برو بیرون میخوام تنها باشم
کوک : نه
ته : بهت میگم برو
کوک : منم میگم نمیرم (جدی)
ته : هر کاری میخوای بکن . به درک (جدی)
دراز کشید رو تخت و پشت به من خوابید
به بیرون نگا کردم که دیدم یانگ با ایما اشاره بهم یه چیزی میگه
نفهمیدم چی میگه اما نگاه که کردم دیدم تهیونگ داره گریه میکنه
رفتم سمت در و پرده رو کشیدم ...
۲.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.