《 اولین دیدار برای چندمین بار 》پارت 1
* ۴ سال بعد *
مینا : هی بیدار شو ساعت ۱۲ عه پاشو دیگه
ات : باشه ( خوابالو )
* فلش بک به زمان مرگ ات *
کوک : اینو ببرید و توی دریا رهاش کنین .
آدم های کوک : چشم قربان
اونا ات رو بردن و توی دریا انداختن .
از شانس ات چند نفر پیداش کردن و به بیمارستان بردنش .
وقتی ات بهوش اومد حافظه ی ۱ سال قبلش رو از قبل حمله به عمارتشون به یاد نمیآورد.
کوک هم در زمان مستی تصادفی کرد که باعث شد اون هم حافظه اش تا ۱ سال قبل رو یادش بره .
* زمان حال *
ویو ات:
مینا : ات امروز با چند تا از دوستام میرم کافه تو هم میای ؟
ات : با کی ؟
مینا : تهیونگ و لیا و فلیکس و دوست تهیونگ . نمیدونم کیه ولی گفت پسر خوبیه .
ات : اوم نمیدونم شاید بیام میخوام برم خرید .
مینا : باشه اگه کارت تا ۶ تموم شد بیا .
ات : اوکی
پاشدم موهامو بستم کارای لازم رو کردم ، صبحونه خوردم .
حاظر شدم و رفتم بیرون .
تاکسی گرفتم و رفتم بازار . پاتوق همیشگیم .
یک عالمه لباس پرو کردم هیچکدوم هم نخریدم .
رسیدم به یک مغازه لباس عروس . چشمم به یک لباس خورد .( لباس عروسی ات )
سرم بدجوری درد گرفت . بی توجهی ، عروسیم ، بوسه ای که قرار نبود انجام بشه ، دست زدن مهمونا . من هیچکدوم از این لحظات رو یادم نبود ولی ..... انگار اونا رو گذرونده بودم . نه ....
امکان نداره . من ازدواج نکردم . کمی آب خوردم ، خوب شدم . ساعت رو نگاه کردم . ساعت یک ربع به ۶ بود . میرسیدم . رفتم جای خیابون وایستادم و تاکسی گرفتم و رفتم به کافه ای که مینا گفته بود .
وقتی رسیدم وارد کافه شدم . مینا و لیا و تهیونگ و فلیکس رو دیدم . یک پسره هم پشتش به من بود نمیتونستم تشخیصش بدم . رفتم سمت میزشون . وقتی رسیدم به همه سلام کردم . اون پسره دوست تهیونگ بود . خیلی جذاب بود . نشستم .
لیا : چه خبر ات
تهیونگ : شنیدم توی دریا پیدات کردن
فلیکس : راستش رو بخوای قبل این که غرق شدنت رو بشنوم یک چیزی شنیدم که انگار
عروسی داشتی ، نه ؟
همون لحظه نگاهم به دوست تهیونگ افتاد . سرم بدجوری درد گرفت . صحنه هایی از یک عروسی ،
فرار عروس ، یک خبر اشتباه . دستام روی سرم بود . همه تعجب کرده بودن و منو صدا میزدن . هیچی نمیشنیدم فقط میدیم که لباشون داره تکون میخوره . تنها کسی که هیچکاری نکرد ، دوست تهیونگ بود .
مینا : هی بیدار شو ساعت ۱۲ عه پاشو دیگه
ات : باشه ( خوابالو )
* فلش بک به زمان مرگ ات *
کوک : اینو ببرید و توی دریا رهاش کنین .
آدم های کوک : چشم قربان
اونا ات رو بردن و توی دریا انداختن .
از شانس ات چند نفر پیداش کردن و به بیمارستان بردنش .
وقتی ات بهوش اومد حافظه ی ۱ سال قبلش رو از قبل حمله به عمارتشون به یاد نمیآورد.
کوک هم در زمان مستی تصادفی کرد که باعث شد اون هم حافظه اش تا ۱ سال قبل رو یادش بره .
* زمان حال *
ویو ات:
مینا : ات امروز با چند تا از دوستام میرم کافه تو هم میای ؟
ات : با کی ؟
مینا : تهیونگ و لیا و فلیکس و دوست تهیونگ . نمیدونم کیه ولی گفت پسر خوبیه .
ات : اوم نمیدونم شاید بیام میخوام برم خرید .
مینا : باشه اگه کارت تا ۶ تموم شد بیا .
ات : اوکی
پاشدم موهامو بستم کارای لازم رو کردم ، صبحونه خوردم .
حاظر شدم و رفتم بیرون .
تاکسی گرفتم و رفتم بازار . پاتوق همیشگیم .
یک عالمه لباس پرو کردم هیچکدوم هم نخریدم .
رسیدم به یک مغازه لباس عروس . چشمم به یک لباس خورد .( لباس عروسی ات )
سرم بدجوری درد گرفت . بی توجهی ، عروسیم ، بوسه ای که قرار نبود انجام بشه ، دست زدن مهمونا . من هیچکدوم از این لحظات رو یادم نبود ولی ..... انگار اونا رو گذرونده بودم . نه ....
امکان نداره . من ازدواج نکردم . کمی آب خوردم ، خوب شدم . ساعت رو نگاه کردم . ساعت یک ربع به ۶ بود . میرسیدم . رفتم جای خیابون وایستادم و تاکسی گرفتم و رفتم به کافه ای که مینا گفته بود .
وقتی رسیدم وارد کافه شدم . مینا و لیا و تهیونگ و فلیکس رو دیدم . یک پسره هم پشتش به من بود نمیتونستم تشخیصش بدم . رفتم سمت میزشون . وقتی رسیدم به همه سلام کردم . اون پسره دوست تهیونگ بود . خیلی جذاب بود . نشستم .
لیا : چه خبر ات
تهیونگ : شنیدم توی دریا پیدات کردن
فلیکس : راستش رو بخوای قبل این که غرق شدنت رو بشنوم یک چیزی شنیدم که انگار
عروسی داشتی ، نه ؟
همون لحظه نگاهم به دوست تهیونگ افتاد . سرم بدجوری درد گرفت . صحنه هایی از یک عروسی ،
فرار عروس ، یک خبر اشتباه . دستام روی سرم بود . همه تعجب کرده بودن و منو صدا میزدن . هیچی نمیشنیدم فقط میدیم که لباشون داره تکون میخوره . تنها کسی که هیچکاری نکرد ، دوست تهیونگ بود .
۱۲.۷k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.