سرنوشت نفرین شده...
پارت 8
خونه بشدت بزرگ بود و طول میکشید بریم به اون اتاق انگار داشتیم تویه شهر قدم میزدیم...
بالاخره بعد یه ربع بیست دقیقه رسیدیم به اون اتاق و وقتی با کلید در اتاقو باز کردن دیگه واقعاااا از زندگی خودم نا امید شدم اتاقش خیلییی خوشگل بود و حتی داخل اتاقش استخر داشت💔
تا ساعت هفت عصر شیش نفری داشتیم این اتاقو تمیز میکردیم
حالم واقعا بد بود بعد اینکه تموم شد دوباره برگشتم آشپزخونه برای آماده کردن شام ولی من دیگه نتونستم دووم بیارم خون بالا آوردم.
بقیه میگفتن رنگم پریده ولی میگفتم چیزی نیست فک میکرد بعد اون یکم دلشون به حالم بسوزه و روم فشار نیارن ولی ناگهان اون زن مسن با یه تابه کوبید تو سرم و گفت
A کی تو سینک بالا میاره دختره جن*ده
-ب... ببخشید
نمیدونم با چه حالی تو درست کردن شام کمکشون کردم
یه ربع مونده به هشت میز شام رو چیدیم
حس میکردم هممون آلیس هستیم و کوچیک شدیم چون خونه خیلیییی بزرگ بود
ساعت هشت کوک و یه پسر دیگه اومدن
باورم نمیشد
یعنی فقط برا دو نفر اینهمه غذا درست شده؟
ساعت نه بود و من واقعا داشتم میمردم به دستور اون خانم مسن رفتم به کمک بفیه ظرفارو جمع کنم ولی یه لحظه توانمو از دست دادم و یکی از ظرفا از دستم سر خورد و شکست.
کوک خیلی ریلکس نگام کرد.
نگاه سردش رو تخم چشام بود
بدنم عرق کرد و ترسیدم و اصلا نمیتونستم هیچ کاری کنه که از پشت یه نفر با داد هلم داد و سرم خورد به جا شمعی که رو میز بود و شمع ها افتادن رو جعبه دستمال کاغذی و اون آتیش گرفت و فاجعه درست شد
خانم مسن که میخواست منم کتک بزنه با دیدن آتیش منو ول کرد و رفت تا اونو خاموش کنه.
البته، این چیزیه که یادم میاد چون اون لحظه چشمام تار بود ، صدا ها اکو میشد و سرم گیج میرفت و بعدش...
بعدش دیگه یادم نمیاد...
ویو کوک
ریلکس زل زده بودم بهش تا ببینم واکنشش چیه ولی آجوما از پشت خیلی وحشی بهش حمله کرد و بعدش یه آتیش درست شد.
بعدش یه لحظه حواسم به آتیش پرت شد و وقتی دختره رو نگا کردم دیدم بیهوش شده.
پرش زمانی به فردا صبح
ویو لارا
از خواب پاشدم و خودمو تویه یه اتاق مجهز دیدم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید❤️
خونه بشدت بزرگ بود و طول میکشید بریم به اون اتاق انگار داشتیم تویه شهر قدم میزدیم...
بالاخره بعد یه ربع بیست دقیقه رسیدیم به اون اتاق و وقتی با کلید در اتاقو باز کردن دیگه واقعاااا از زندگی خودم نا امید شدم اتاقش خیلییی خوشگل بود و حتی داخل اتاقش استخر داشت💔
تا ساعت هفت عصر شیش نفری داشتیم این اتاقو تمیز میکردیم
حالم واقعا بد بود بعد اینکه تموم شد دوباره برگشتم آشپزخونه برای آماده کردن شام ولی من دیگه نتونستم دووم بیارم خون بالا آوردم.
بقیه میگفتن رنگم پریده ولی میگفتم چیزی نیست فک میکرد بعد اون یکم دلشون به حالم بسوزه و روم فشار نیارن ولی ناگهان اون زن مسن با یه تابه کوبید تو سرم و گفت
A کی تو سینک بالا میاره دختره جن*ده
-ب... ببخشید
نمیدونم با چه حالی تو درست کردن شام کمکشون کردم
یه ربع مونده به هشت میز شام رو چیدیم
حس میکردم هممون آلیس هستیم و کوچیک شدیم چون خونه خیلیییی بزرگ بود
ساعت هشت کوک و یه پسر دیگه اومدن
باورم نمیشد
یعنی فقط برا دو نفر اینهمه غذا درست شده؟
ساعت نه بود و من واقعا داشتم میمردم به دستور اون خانم مسن رفتم به کمک بفیه ظرفارو جمع کنم ولی یه لحظه توانمو از دست دادم و یکی از ظرفا از دستم سر خورد و شکست.
کوک خیلی ریلکس نگام کرد.
نگاه سردش رو تخم چشام بود
بدنم عرق کرد و ترسیدم و اصلا نمیتونستم هیچ کاری کنه که از پشت یه نفر با داد هلم داد و سرم خورد به جا شمعی که رو میز بود و شمع ها افتادن رو جعبه دستمال کاغذی و اون آتیش گرفت و فاجعه درست شد
خانم مسن که میخواست منم کتک بزنه با دیدن آتیش منو ول کرد و رفت تا اونو خاموش کنه.
البته، این چیزیه که یادم میاد چون اون لحظه چشمام تار بود ، صدا ها اکو میشد و سرم گیج میرفت و بعدش...
بعدش دیگه یادم نمیاد...
ویو کوک
ریلکس زل زده بودم بهش تا ببینم واکنشش چیه ولی آجوما از پشت خیلی وحشی بهش حمله کرد و بعدش یه آتیش درست شد.
بعدش یه لحظه حواسم به آتیش پرت شد و وقتی دختره رو نگا کردم دیدم بیهوش شده.
پرش زمانی به فردا صبح
ویو لارا
از خواب پاشدم و خودمو تویه یه اتاق مجهز دیدم...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید❤️
۵.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.